Friday, December 31, 2004

دین ضروری نیست

این جوابیست که به دوستی دادم. گفتم نظر شما رو هم بدونم.
در مورد دین...من دین رو روشی برای زندگی میدونم اما تنها روش برای زندگی نمیدونم. دین نداشتن دلیل بر خدا نداشتن نیست. اگرچه که هیچ کدام از دلایل اثبات وچود خداکه من شنیده ام به اندازه کافی قانع کننده نیستند اما من قبول دارم که به خاطر نیاز خودم در مواقع بد بختی و تنهایی دوست دارم فکر کنم که خدایی هست. اما برام مهم نیست که این دنیای کوچک و بی حساب و کتاب ما رو یک خدا آفریده یا اونطور که مثلا هندو ها قبول دارند (و ما بت پرست میخونیمشون) یک مجموعه خدا. به عقیده من دین دو کارکرد اساسی داره: اول اینکه ترس از مرگ و نیستی رو در انسان کم میکنه (با وعده دنیای پس از مرگ) دوم اینکه با وسائل گوناکون که عمده اش به نظام پاداش و تنبیه بنا شده چهارچوب اخلاقیی برای افراد مشخص میکنه که مرز بین کار غلط و درست رو معلوم میکنه. جدای از اینکه آیا همه این مرزها صحیح هستند دین میتونه نقش موثری در شکل دادن هنجارها و ناهنجارهای هر جامعه داشته باشه. دوستی دارم از چین. همونطور که میدونی چینی ها رسما دینی ندارند. دختریست بسیار باهوش. مینالید که به دلیل بیدینی اخلاقیات در جامعه کم شده. من حرفش رو قبول دارم. برای طبقه ای از مردم که نمیتوانند یا نمیخواهند زیاد فکر کنند دین مثل حل المسائلیست که جوابهای درست و غلط رو مشخص میکنه. از این دست افراد در جامعه زیاد هست. برای همین هم جامعه به دین نیاز داره. اما من تا به حال حل المسائل بی غلط ندیده ام. نکته ای که هست اینه که اگر اندکی بیطرفانه تاریخ بخونیم میبینیم که خیلی ازضد ارزشهایی که دینهای کنونی به شدت نهی میکنند و اکثرا با عقل سلیم یا شرایط روز کاملا هماهنگی ندارن در واقع خرافات یا جهالتهای تمدنهای زمان ظهور اون دین بوده که در اون دین پذیرفته شده. به عنوان مثال همین محکوم کردن خود ارضایی از زمان قبل از یهودیت وجود داشته و اصلا ربطی به اسلام نداره. حجاب از ایران به عربستان راه یافت. قوانین ضد زنی که در اسلام هست آینه تمام نمای قوانینیست که در تمدنهای اون زمان(نه فقط اعراب) وجود داشت. قوانین سنگسار مستقیم از سنت اعراب به اسلام راه یافت...مثال از این دست فراوانه. بنا بر این گفتن اینکه آنچه ما امروز به نام دین میشناسیم -با فرض وجود خدا- قطعا کلام آفریننده هست گزاره ایست که اثبات درستیش به این راحتی ها نیست. علاوه بر اون هیچ کس دین واقعی رو نمیشناسه. آنچه که ما میشناسیم برداشت ما ازدین است. این برداشت میتواند درست نباشد. متاسفانه بزرگترین آفت دین به عقیده من در همین مساله نهفته است که این نکته فراموش شده. آدمها به دلیل فراموش کردن این نکته که حرف عالم دینی در مورد دین فقط برداشت و فهم خودش از دینه و نه کلام خدا و همچنین به دلیل ترسی که دین در آدمها به وجود میاره عملا اولین جایی رو که مهر تعطیل رسمی برش میزنند بخش منطق و استدلال ذهنشون هست. نتیجه این میشه که خیلی زود بازیچه هر مدعیی میشند و هر ادعای غریبی رو به اسم دین میپذیرند بدون اینکه به خودشون اجازه فکر کردن بدن.
اما اینکه چه چیزی جایگزین دین در زندگی فردی باید باشه؟ به عقیده من همه افراد بشری جدا از هر نژاد و مسلک و مرامی از یک فهم مشترک برای اخلاقیات برخوردارند. و این فهم با عقل و منطق هماهنگی داره. هرفردی با مراجعه به درون خودش میتونه تشخیص بده که آیا کاری که میکنه غلطه یا درست. اگر دینی هم در طول تاریخ بشری بوده مشروعیت حضورش رو از هماهنگی نسبی با این فهم و تعریف مشترک درونی بشر به دست آورده. هر مکتب اخلاقیی باید برای مقبولیت با این فهم هماهنگی داشته باشه. چه از طرف خدا چه هرکس دیگه. من به شخصه فکر میکنم توجه کافی به این امر درونی و به کار گیری عقل سلیم و خدا داد بهتر از هر دین و مکتبی میتونه به من آرامش بده. من آزادی فکرم برام مهمه. نمیتونم فقط به صرف اینکه اسلام چهار تا توصیه خوب داره هر آیه عجیب و غریبی هم مثلا تو سوره نسا میبینم قبول کنم یا چون مسیحیت حرفهای خوب زیاد داره خودم رو مجبور کنم که قبول کنم مسیح پسر خداست. نیازی نیست. انسانیت مقدم بر هر دینیه. و انسانی که نسبت به انسان بودنش هشیار و مسئول عمل کنه به عقیده من در عصر حاضر نیازی به دین نداره. همونطور که اسلام هم میگه همه کلامها رو بشنو و بهترینش رو انتخاب کن.

Thursday, December 30, 2004

منبع معتبر

یکی از من منبع معتبر خواست درباره حرفام در مورد خود ارضایی. این مقاله در مورد دیدگاه تاریخی نسبت به خود ارضاییه.این یکی مال سال 2002 هست از دکتر Eli Coleman.
خودتون اسمشو تو گوگل بزنین میبینین که خیلی به روزه و آدم شناخته شده تو دنیای علم. میخشین مقاله ها انگلیسی هست اما خلاصه اش همونه که تو پست "اجازه" گفته ام.

Addictive Relationships -رابطه های مخدر1

این مطلب ترجمه و خلاصه ای از بروشوریست که از بخش مشاوره مرکز بهداشت دانشگاه برداشتم. فکر کردم ترجمه اش میتونه مفید باشه.

معمولا تمام کردن یک رابطه عاشقانه حتی زمانی که میدانیم بد هست کار سختیست . صفت بد به رابطه ای اطلاق نمیشود که درگیر اختلافات و آشتی های دوره ای و اجتناب ناپذیریست که طبیعتا از با هم بودن دو انسان مجزا ممکن است به وجود آید. رابطه بد رابطه ایست که پر از ناکامی و خستگیست. رابطه ای که همیشه به نظر میاید که پتانسیل خوب بودن داره اما همیشه این پتانسیل غیر قابل دسترس است. وابستگی در چنین رابطه ای در واقع وا بستگی به فرد غیر قابل دسترسیست که یا به شخص دیگری تعلق دارد یا رابطه ای توام با تعلق و تعهد رو خواستار نیست یا اصولا توانایی اداره چنین رابطه ای رو نداره. رابطه های بد رابطه هایی هستند که یک یا هردو طرف رابطه به طور مزمن از دستیابی به خواسته هایشان محرومند. چنین رابطه هایی به شدت با اعتماد به نفس شخص ضربه وارد میکنند و طرفین رابطه رو از پیشرفت در زندگی شخصی و حرفه ای باز میدارند.این رابطه ها معمولا بستر مساعدی برای به وجود آمدن احساسات شدید تنهایی و خشم هستند چنان که طرفین مجالی برای ارتباط مشخص و لذت از وجود یکدیگر نمیابند. ادامه دادن یک رابطه بد نه تنها باعث به وجود آمدن استرس مداوم است بلکه میتواند از نظر فیزیکی هم مضر باشد. یکی از واضح ترین مضرات سو استفاده فیزیکیست که معمولا بخشی از چنین رابطه هاییست. ضررهای پنهان تر میتواند شامل پایین آمدن انرژی و مقاومت بدن بر اثر استرس مداوم باشد. ادامه دادن چنین رابطه هایی میتواند به مفر های ناسالمی مانند الکل یا مواد مخدر منجر شود و میتواند به خودکشی فرد بینجامد.در چنین رابطه هایی افراد از بسیاری از آزادی ها محرومند: آزادی بهترین خود را در رابطه بودن، آزادی دوست داشتن شخص از روی انتخاب و نه وابستگی و آزادی ترک یک موقعیت مخرب. علی رغم درد و رنج چنین رابطه هایی، بسیاری از افراد منطقی و اهل عمل خود را درگیر رابطه هایی میبینند که در عین مضر بودن قادر به ترک آن نیستند. بخشی از وجودشان تمایل به ترک رابطه دارد اما بخش دیگری که ظاهرا قوی تر هم هست مقاومت میکند یا منفعلانه نظاره گر ماجراست. به خاطر این خصوصیت ،چنین رابطه هایی اعتیاد آور نامیده میشوند

Wednesday, December 29, 2004

Addictive Relationships - رابطه های مخدر2

آیا من معتادم؟

بعضی نشانه ها به قرار زیرند:
الف- با وجود اینکه میدانید رابطه بیمار است و احتمالا دیگران هم بد بودن رابطه را به شما گوشزد کرده اند عملا هیچ قدم موثری برای پایان دادن با رابطه برنمیدارید.
ب- دلایلی که برای خودتان میتراشید تا در رابطه بمانید واضح نیستند یا انقدر قوی نیستند که مضرات رابطه را خنثی کنند.
پ- زمانی که به تمام کردن رابطه فکر میکنید احساس نگرانی یا ترس آنچنان در شما قوت میگیرد که بیش از پیش به طرف رابطه هل داده میشوید
ت- زمانی که اقدامی برای پایان دادن به رابطه میکنید به شدت از عوارض این اقدام رنج میبرید. این عوارض شامل عوارض فیزیکی میشوند که تنها با برقرار کردن مجدد رابطه بهتر میشوند.

استراتژی های مفید برای فرار از اعتیاد به رابطه ناسالم

این استراتژی ها هم برای مردان و هم برای زنان مفید هستند.
الف- بهبودیتان را در راس کارها و اولویت ها قرار دهید.
ب- خودخواه شوید. سعی کنید به طور موثر به دنبال برآورده شدن نیازهای شخص خودتان باشید.
پ- شجاعانه با نقصها و مسائل خودتان روبرو شوید.
ت- آنچه را که باعث شده تا شما احساس بی لیاقت بودن و شایسته نبودن پیدا کنید را شناسایی کنید و در بهبود آن بکوشید.
ث – یاد بگیرید که به جای اینکه با تلاش برای عوض کردن دیگران به دنبال امنیت باشید بر احتیاجات خودتان تمرکز کنید. از مدیریت و کنترل کردن بقیه دست بردارید.
ج- پیدا کنید که از جهت روحی چه فعالیتهایی برای شما آرام بخش هستند. حد اقل روزی نیم ساعت را به روح و روانتان اختصاص دهید.
چ – یاد بگیریدکه به دام بازیها در رابطه ها نیفتید. از نقشهای خطرناک این بازیها مثل منجی، غرغرو و یا ضعیف بیچاره به شدت بپرهیزید.
ح – سعی کنید از گروهی از دوستان یا افراد که حرف شما را میفهمند کمک روحی بگیرید.
خ – درباره آنچه که تجربه کردید و یاد گرفته اید حرف بزنید.
د – درباره کمک گرفتن از یک متخصص حتما به طور جدی فکر کنید.

چه زمانی باید از متخصص کمک بگیریم؟

اگر هرکدام از این شرایط وجود دارند حتما به مشاور متخصص رجوع کنید:
الف – زمانی که از رابطه ای که دارید بسیار ناراحتید اما مطمئن نیستید که باید وضع موجود را بپذیرید یا تلاش برای بهتر شدن داشته باشید یا رابطه را ختم کنید.
ب- زمانی که به نتیجه رسیده اید که رابطه باید تمام شود، تلاش کرده اید اما کماکان درگیر رابطه هستید.
پ- زمانی که فکر میکنید به دلایل غلطی و نا موجه رابطه را ادامه داده ای. دلایلی مانند احساس گناه یا ترس از تنهایی و خودتان را قادر به رویارویی با عواقب ترسناک چنین احساساتی نمیبینید( و به این دلیل رابطه را تمام نمیکنید)
ت- زمانی که میبینید یک الگوی بیمار و واحد در رابطه های متعدد تکرار میشود و شما به تنهایی قادر به تغییر این الگو نبوده اید.

Friday, December 24, 2004

امشب دلم نمیخواد 26 سالم باشه...یا 30 ساله یا 18 ساله...یا یه خانوم بزرگ و با تجربه یا یه دختر راحت تو خونمون که با باباش تلویزیون تماشا میکرد. بهش میگفتم کی میشه من آرامش بگیرم و دست از سر خودم بردارم؟ گفت هیچ وقت...

Wednesday, December 22, 2004

زندگی کوتاهه

زندگی کوتاهه...سعی کنیم خودمون رو ببخشیم. تکرار هم نمیشه برای همین ارزش ریسک کردن داره. چیزی نداری که از دست بدی...فکر کن جوونترین کهکشان چهار ملیون سالشه. تو فقط قراره هفتاد سال عمر کنی. بیست و شیش تاش هم که همین الان رفته. از چی میترسی؟ که به آرزوهات نرسی؟ که مطابق انتظار بقیه نباشی؟ نمیدونی هر آدمی تو دنیای ذهنش زندگی میکنه؟ چند بار باید اینو از نو یاد بگیریم؟ اینو که اگر تو به خودت اجازه بدی یعنی دنیا بهت اجازه داده...اگر تو ببخشی بفیه هم میبخشن...که دیگران همونجوری تو رو میبینن که تو خودت رو میبینی...که رفتار دنیا با تو آینه رفتار خودته با خودت. که با مردم زندگی کن اما برای مردم نه. واقعا چی تو زندگی ارزش اینو داشت که من خودم رو ...وجودم رو..اون تیکه لمس روحم رو که داره زنده میشه آزاد نگذارم انقدر که دیدن لبخندی برام انقدر معنی داشته باشه؟ خوشحالم که از دردش نترسیدم...خیلی درد داره...اما دردش یعنی زندگی...یعنی زنده بودن. یعنی من توانایی این رو دارم که نترسم از اینکه درد بکشم...خوشحالم که دارم اینهمه غم رو تجربه میکنم و اینهمه شادی و اینهمه اشک و اینهمه لبخند. دلم خیلی گرفته اما فکر کن که یاد گرفته ام که دلم برای نبودن کسی بگیره... زندگی کوتاهه. چند بار از ترس از شکست از شروع راه باز مانده ای؟
پریروز به این نتیجه رسیدم که کم کم وقتشه یه سر برم ایران. خودم میفهمم که نه ایران و مردهای ایرانی به اون بدی هستن که تو ذهن منه و نه خانواده من به این روشنفکری که دارم ازشون حرف میزنم. به خودم اومدم و دیدم همچین دارم از اینکه چقدر من هیچی رو از خانواده پنهان نمیکنم حرف میزنم که هرکی ندونه فکر میکنه من تو سویس بزرگ شده ام! کیه که ندونه که پدرهای ایرونی تازه شهریها و امروزیهاشون تجسم جمیع اضدادند. یه روز روشنفکرند و فردا اگه اسم پسر بیاری سرت میره بالای دار. یه روز متجدد میشن و فرداش میخوان شوهرت بدن. دخترشون رو به بهترین تحصیلات مجهز میکنن و برای پیشرفتش از جون و دل مایه میزارن اما هم زمان همیشه از دست همکارهای زنشون شاکیند. هم زمان قابلیت دارن که هم از کار کردن زنشون شاکی بشن و هم پز موفقیتش رو به همه بدن. هم دلشون یه زن امروزی و مدرن میخواد و هم قرمه سبزی و قیمه دست پخت زنشون رو. با اومدن خواستگار مخالفند و فکر میکنند الان قرن بیست و یکمه اما اگه دوست پسر هم داشته باشی هر روز یه جور غر میزنن .میگن داشتن دوست پسر اشکالی نداره اما خودشون هم دقیقا نمیدونن منظورشون از دوست پسر واقعا چیه. یک عالمه رو تحصیلات تاکید میکنن و از اول دبستان قطعیه که تو باید دکترات رو هم بگیری اما هم زمان همیشه ته دلشون نگرانن که سرت زیادی به درس گرم بشه و نتونی یه شوهر خوب بکنی. و آدم به همه اینها که فکر میکنه اونوقت میمونه تو عجب این مادرهای ایرونی. واقعا ضریب الاستیسیته اینا چند باشه خوبه؟ من فکر میکنم خیلی از پدرهای ایرونی روشنفکر تر نیستن. معمولا همون درگیریها و تضاد ها رو دارن اما کمتر نشون میدن یا شاید کمتر فزصت میکنن که نشون بدن. پدر ایرونی حد اقل وظایف و حقوق اجتماعیش معینه و معلوم. نسل مادر من اما شاید اولین نسلی بود که واقعا وارد بازار کار شد. تو فکر کن همه این درگیریها رو داشته باشی و تازه دغدغه ای خودت هم باشه برای اینکه داری نقشت رو جوری تعریف میکنی که قبلا مثالی ازش ندیدی. واقعا بخوای صادق باشی مادر نسل من خیلی تصویری نداره از اینکه وقتی بچه اش خونه میاد و مادرش خونه نیست این بچهه دقیقا چه فکری میکنه...خوشحال میشه؟ دلش میگیره؟ اصلا فرقی میکنه براش؟ ادعای حقوق برابر دارن اما خیلی هاشون وقتی پای تربیت بچه ها که میاد وسط یا پای زندگی مردم میبینی که خودشون هم ته دلشون باورشون نشده که برابرند...یا شاید اصلا تعریف درستی از این چیزهایی که میخوان برابر باشه ندارن. گاهی وقتام از اینور بوم میفتن و با هرچی مرده بد میشن. بابای خونه رو میکنن لولو خورخوره. یکی یادشون نداده که اگر کسی زور میگه برای اینه که زور شنویی جایی هست. شاید هم بازی دیگه ای جز زور گو و من قربانی بلد نیستن. خلاصه ترکیب غریبیه این فامیلهای نسبتا روشنفکر نسل پدر و مادرهای ما...

Sunday, December 19, 2004

I can not update cause my laptop's adaptor is dead. Love you all.Pantea

Tuesday, December 14, 2004

فال حافظ

قرار و خواب ز حافظ طمع مدار، ای دل!
قرار چیست؟ صبوری کدام؟ خواب کجا؟

Sunday, December 12, 2004

من برگشتم...یعنی هرکاری کردم دیدم نمیتونم جای دیگه بنویسم. اگه یه آدمهایی هم اینجا رو میخونن که دلخواه من نیست خوب میتونیم دعا کنیم حوصله شون سر بره و دیگه اینورا نیان. من هرکاری کردم دیدم نمیتونم هیچ جا با هویتی غیر از گلخونه ام نظر بذارم...برای همین هم با خودم گفتم...جهنم! بهتر از در به دریه!

پ.ن. همه عنکبوتهای خونه من از دست ژوژ از زمین به سقف خونه مهاجرت کردن.

Tuesday, December 07, 2004

گل خونه رو میبندم

حرف برای گفتن هست اما اینجا رو یه آدمهایی میخونن که منو میشناسن و دچار خود سانسوری میشم. حتما خیلی زود یه وبلاگ دیگه باز میکنم. ایندفعه با اسم خودم نه. از همتون که به اینجا محبت داشته این ممنونم. مطمئنم باز هم تو وبلاگستان همدیگرو میبینیم.

شاد باشین
پانته آ

Thursday, November 11, 2004

یک وبلاگ ارزشی

خوب الحمدالله ژوژ به درجه رفیع جانبازی نائل شد. برادر صادق زحمت کشیدن شبهات ما رو برطرف کرده اند. از دست ندید. شبهات خودتون رو هم مطرح کنید که از اینجا بهتر جا گیر نمیاد. رفع شبهات سریع، آسان، ارزان...کارش فقط یک کلیکه!

چه جوریاس؟

ببینم، من که وقتی تو وبلاگ کوزه نظر مینویسم لینک بلاگم رو نمیگذارم. چه جوریه که روز 7 نوامبر بعد از گفتگوی من و عباس تو کامنت دونی کوزه( رجوع شود به پست 6 نوامبر کوزه راجع به موزیک بلاگش) ویزیتورهای اینجا یهو دو برابر شدن و حتی از مرز اون روزی که راجع به خود ارضایی نوشته بودم گذشتن؟

بعد هم چه جوریاست که من وقتی راجع به ژوژ مینویسم شماها بیشتر نظر میدین تا وقتی راجع به خودم مینویسم؟

پ.ن. خواهرم! برادرم! اگه سرچ کردی خود ارضایی و سر از این پست در آوردی و حالا میخوایی بدونی من کی راجع به خود ارضایی نوشته بودم منظورم همون پست با تیتر اجازه؟ هست. خدا رو خوش نمیاد وقتت تلف بشه عزیز!

Monday, November 08, 2004

با اینکه گربه ها نمیخندن اما من میفهمم که کی ژوژ خوشحاله. امروز 5 ماهش شد.

Sunday, November 07, 2004

این جمع بندی به نظر من جمع بندی خوبیه. ممنونم از فروغ به خاطر این پست خوبش. اینجا تکرارش کردم که برای خودم یاد آوری باشه.

وقتي به زندگي افراد موفق و خاص نگاه مي کنم ، مي بينم که کلمه اي به نام شانس چقدر بي اهميت و فاقد ماهيت است . آدم فقط وقتي از اين کلمه استفاده مي کند که دچار ضعف مي شود و خودش را در مقابله با مسائل ناتوان مي يابد .آدمهاي سرشاخه ، بي شک آدمهايي با ويژگي هاي منحصر به فردند . اين افراد لزوما داراي خانواده خاص و يا کودکي شاهکار نبوده اند . آنچه باعث تمايز اين افراد شده است ، مربوط به نحوه زندگي خود آنهاست .به نظر من اين گروه ، داراي چند خاصيت بارزند :
اول : فقط خودشان را در رسيدن يا نرسيدن به هدف دخيل مي دانند
.دوم : مطالعه ، يکي از فعاليتهاي بي چون و چراي زندگي آنهاست .
سوم : دوستانشان را انتخاب مي کنند .
چهارم : نگاه دقيق دارند . و حواس پنج گانه شان را با بيشترين راندمان به کار مي برند .
پنجم : تا ناچار نباشند با هر کسي وقت خود را نمي گذرانند . در صورت ناچاري با آن فيلتر توانمند مغزشان ، نکات به درد بخور را مي گيرند و بقيه را به سرعت فراموش مي کنند .
ششم : براي پيشرفت و پرورش فکر و جسمشان زحمت مي کشند . و برخلاف بسياري از ما ، زندگي شان باري به هر جهت نيست .
آقا در این شب عزیز نشسته ام کارهای عقب مونده مدرسه رو میکنم میبینم ژوژ عین خلها خیره شده به سقف...صدای ضبط رو یواش کردم دیدم بعله! زوج همسایه طبقه بالا مشغولند. امان از سقف نازک.

پ .ن .عجیب نیست این گربه ما کیک صبحونه دوست داره؟

Saturday, November 06, 2004

هذیان نیمه شب

شماها اینجوری نمیشین؟ دلتون بخواد آپدیت کنین اما حرفی هم ندارین؟ من الان اینطوریم. گاهی وقتا نتیجه این حال پستهای خوبیه گاهی هم چرندیات مطلق. باور کنید مدتی فکر کردم شاید یه مطلب ارزشمندی به ذهنم برسه که ارزش وقت شما رو داشته باشه...شرمنده. پژمان (من اصلا فکر نمیکردم به اینجا سر بزنه) نظر داده بود که اون بالا نباید بنویسم که میخوام تو این وبلاگ خودم رو تعریف کنم چون آدمها از ذات احدیت هستند و حدی ندارند که بخواند قابل تعریف باشند. بابک هم گفت شاید کلمه توصیف بهتر باشه. اما نکته اینجاست که اولا من الزاما اعتقاد ندارم اون بیرون خدایی هست اونم با اون مشخصات کتاب دینی که حالا ما از اونیم و برای همین بی انتها. اما اگه اینم باشه مهم نیست. نکته اینه که ذهن بشر محدوده و هیچ آدمی نمیتونه خارج از دنیای ذهنش زندگی کنه. اگر هر نا محدودی هم باشه در ذهن و درک محدود ما محصوره. برای همین هم خدای هرکسی با این محدودیات ذهنش تعریف میشه. دید هرکسی به مسائل و به ادمها و به خودش هم با همین محدودیت تعریف میشه. وقتی مرزهای این محدوده گسترش پیدا میکنه پذیرش ما نسبت به آدمها و محیط بهتر میشه. حالا روی همین راستا هرکسی با توجه به شناختش از دنیا و گستردگی مرزهای ذهنش از خودش یه تعریفی داره. این تعریف به شدت از ارزشها و ضد ارزشهای فرد و محیطش تاثیر میگیره. تو مطلب اون کنار تحت عنوان اینکه " چرا اینیم که هستیم؟" توضیح دادم که اعتقاد دارم آدمها اگر مواظب نباشن اکثر شخصیتشون نه بر اساس انتخاب و بلکه بر اساس عکس العمل مثبت یا منفی نسبت به محیط شکل میگیره. فردی که داوطلبانه از محیط امن و راحت روانیش(رجوع شود به مطلب "عادت") بیرون نیاد کسی هست که خودش رو تعریف نمیکنه بلکه جامعه اون رو شکل میده. اما اگر نسبت به تاثیر محیط بر روحت حساس باشی و کنش و واکنشهای روحت رو زیر نظر بگیری اونوقت این تویی که تصمیم میگیری چطور شکل بگیری و یا شکلی که از بچگی گرفته ای چطور عوض کنی. ممکنه همیشه موفق نباشی اما تلاشت رو میکنی. من سعی دارم چنین آدمی باشم. این وبلاگ رو من تو شرایط سختی شروع کردم که واقعا احتیاج داشتم که یکی باشه که بتونم باهاش حرف بزنم. شدیدا از افسردگی رنج میبردم که هنوزم دارم باهاش دست و پنجه نرم میکنم . این وبلاگ کمک بزرگی به من بوده که سئوالهای ذهنم رو که باعث گیجی و در نتیجه افسردگیم بوده منظم کنم. مطرح کنم و به نتیجه برسونم. اگه اون مطالب مربوط به مهاجرت یا مدیریت ترس یا برنامه ریزی برای زندگی رو بخونی بیشتر منظور من رو متوجه میشی. من خودم رو اینجا توصیف نمیکنم. خودم رو پیدا میکنم...نه، خودم رو تعریف میکنم. لایه لایه دارم از اون قالبی که به صورت عکس العملی و دفاعی تو ایران گرفته بودم بیرون میام و اونی میشم که دلم میخواد. بالاتر از اون یاد گرفته ام که بفهمم چی دلم میخواد. برای اینکه بفهمم چی دلم میخواد سه سال زحمت کشیدم. افسردگی گرفتم. کلی نگاه کردم. سعی کردم از نحوه فکر کردن ادمها مطلع بشم. سعی کردم ببینم که فرقم با اونهایی که میدونن چی میخوان چیه. من مطلبی رو که براش پاسخ قطعی تو ذهنم داشته باشم اینجا مطرح نمیکنم(مگر یه کار تحقیقی که فکر کنم میتونه مفید باشه). برای همین هم هیچ وقت مثلا راجع به دین و ایمون حرف نمیزنم . چون قبل از شروع این وبلاگ در موردش به نتیجه رسیده بودم. این وبلاگ برای من مثل بلند بلند فکر کردن میمونه. خلاصه کلام اینکه همون تعریف درسته و هیچی دیگه درست نیست. من میخوام آدمی باشم که اگر فردا تو روزنامه وال استریت هم نوشتن پانته آ فلان کار رو کرد یا فلان عقیده رو داره بتونم ازش با دلیل دفاع کنم. میخوام ادمی باشم که پشت کارهاش فکره. پشت بودنش فکره. منیتش براش تعریف شده است و برای خودش واضحه که چرا اینه که هست و میتونه برای تو هم توضیح بده. من میخوام خودم خودم رو تعریف کنم.

Thursday, November 04, 2004

If you want to make a difference in Iraq, this is the time. River bend is a young woman writing from Iraq. I have been a reader for a while now. They are collecting money for some NGO's in Iraq. Please take time and visit her blog. I am sure most of you know that even a dollar makes a difference in those parts of the world. Donate one meal's money...one drink. Forget about the election. forget about what could have happened. Think about what you actually can do. Thanks!

Tuesday, November 02, 2004

آخرین ساعات مردی یک گربه چهار ماه و نیمه

ژوژ رو فردا قراره ببریم اخته اش کنیم. اینجا اکثر حیوونهای خونگی رو اگه نخوان برای نسل کشی( به کسر ک) ازشون استفاده کنن همین کارو میکنن. خوب من اولش خیلی شیطانی به نظرم اومد. اما دکترش گفت که براش بهتره چون هیچ گربه دیگه ای نیست که این بچه من سالی دوبار که فیلش قراره یاد هندستون بکنه باهاش بره سانفرانسیسکو. اگر هم تصادفی بزنه دختر مردم رو حامله کنه منو کلی جریمه میکنند. برای اینکه اینجا خیلی به حیوونات خانگیشون اهمیت میدن و یک مرکز به چه عریض و طویلی درست کرده اند که این حیوونای بیخونه رو نگه میدارن تا یکی پیدا بشه و به فرزند خوندگی قبولشون کنه. همینجوری هم که نمیدن ورداری بیاری. کلی باید سند و مدرک امضا کنی. برای همین هم خیلی سعی میکنن تا از به وجود اومدن بچه هایی که کسی نمیخوادشون جلوگیری کنند. خلاصه دکترش که یه پیرمرد مامانیه و کلی لباسهای بچه گونه با عکسهای کارتونی حیوونا میپوشه گفت براش خوبه. اما زیر بار این که ناخونهاش رو بکشن نرفتم. خیلی ها اینجا این کارو میکنن چون به مبل و اساس خونه آسیب میزنه. به نظر من که خوب بزنه! حالا این چندر غاز اساس چی هست که من تنها دلخوشی این بچه رو هم ازش بگیرم؟ خلاصه گفتیم نوچ!
حالا از ساعت ده امشب نه آب خورده و نه غذا که فردا ناشتا ببریمش بیمارستان. شب هم اونجا نگرش میدارن. من که از حالا دلم کبابه.

Sunday, October 31, 2004

آقا زود برین تو صف وایسین که سرش شلوغه. من که خیلی خندیدم از دست این وبلاگ.

Wednesday, October 27, 2004

سئوال کردن

یکی از کارهایی که من اینجا یاد گرفتم درست سئوال کردن بود. یعنی طوری سئوال کنیم که شنونده فکر نکنه خودت زحمتی برای بدست آوردن جواب نکشیدی و میخوایی خودتو راحت کنی و جوابو بیزحمت گیر بیاری. و دیگه اینکه طوری سئوال نکنی که انگار به خودت اعتماد نداری. مثلا فرض میکنی احمقی که این مساله رو نمیدونی یا خلاصه اعتماد به نفس نداشته باشی. مثلا اگه به یه مشکل توی تکلیف این هفته برخورد کرده ام نباید برم و بگم: استاد، من نمیدونم این سئوال رو چه طور حل کنم. راه درستش اینه که بگم: من راجع به این سئوال تصور میکنم منظور از سئوال اینه. این راه و این راهو امتحان کردم. به این نتیجه رسیدم. به این دلیل فکر میکنم کارم غلطه. فکر میکنم مشکلم این باشه که نمیدونم راه درست فکر کردن راجع به این قسمت چیه. یعنی اول توضیح میدم خودم چه تلاشی کرده ام. بعد دقبق مشکلم رو میشکونم و سعی میکنم واضح مشکلم رو توضیح بدم و بعد سعی میکنم اگه راهی هم به ذهنم رسیده یا فکر میکنم میدونم که دقیقا کجا کمک لازم دارم اونم بگم. یعنی خلاصه از موضع انفعالی با مساله برخورد نکنم. البته اینو که میگم خیلی طول کشید تا یاد گرفتم. بیشترش هم با دیدن عکس العمل آدمها بود. وقتی انفعالی برخورد میکنم آدمها هم گارد میگیرن چون طبیعتا فکر میکنن تو یه آدم تنبلی که میخوایی بیزحمت به جواب برسی. شما چی فکر میکنین؟

Tuesday, October 26, 2004

انعکاس یک اعتراض

اینو من دیروز از طریق یک ایمیل دریافت کردم. متاسفانه اسم نویسنده مشخص نبود. من همجنسگرا نیستم بنا بر این امضاش شامل من نمیشه. اما تنها به دلیل اینکه خودم قبلا خواننده وبلاگ به دختر همجنسگرا بودم که پرشین بلاگ وبلاگش رو مسدود کرد تصمیم گرفتم این اعتراض رو منعکس کنم. من طبیعتا ممکنه با همه چیزهایی که یک همجنسگرا تو وبلاگش مینویسه موافق نباشم اما اعتقاد دارم که تعطیل کردن یک وبلاگ به صرف همجنسگرا بودن نویسنده وبلاگ کار غلطیه و اگر پرشین بلاگ واقعا این کار رو کرده باشه جای اعتراض داره اگرچه که فکر نکنم نتیجه ای داشته باشه. در ضمن اگر دوست فرستنده اینجا رو میخونن به نظر من متن این اعتراض باید شیوا تر و رسمی تر از این باشه. این همه علامت تعجب کمکی به موثر بودن اعتراضتون نمیکنه.

پ.ن.1. الان نگاه کردم و دیدم وبلاگ هموارتیسم رو (لینکش اون بغله) تعطیل کرده اند. احتمالا مرتبط با همین اعتراضه.

پ.ن.2. برخلاف بند 6 این نامه مجازات لواط اعدام در اولین دفعه است و مجازات مساحقه 100 ضربه شلاق در سه دفعه اول و بعد اعدامه.

«وبلاگ نويسان آزاديخواه ايرانی در دفاع از حق آزادی بيان و اعتراض به نقض اين حق مسلم از طرف سايت پرشين بلاگ ، و مقابله با رفتار کودتا گونه ی سايت مذکور در بستن دهها وبلاگ متعلق به همجنسگرايان ايرانی ، فارغ از گرايش ها و سليقه ها همه و همه در دفاع از حقوق ديگری با هم هم پيمان شويد و نامه ی ذيل را در پست روز سه شنبه ۵ آبان خود قرار دهيد .
سه شنبه ۵ آبان ۱۳۸۳ روز اعتراض سراسری وبلاگ نويسان به مسدود شدن فله ای وبلاگ های هموطنان همجنسگرای ايرانی توسط پرشين بلاگ

.خدمت اعضای هيئت مديره سايت پرشين بلاگ
سلام
پيرو حرکت اخير و تاسف آور آن سايت مبنی بر مسدود کردن تعدادی از وبلاگ های متعلق به هموطنان همجنسگرا بدون اعلام دليل و با عنوان کلی عدم رعايت توافقنامه پرشين بلاگ مايليم نکاتی را با شما در ميان بگذاريم ، اميد است که جوابی منطقی برای سئوال ها و اعتراضاتمان داشته باشيد

1-آيا در توافقنامه پرشين بلاگ محدوديتی برای عضو شدن در رابطه با خصوصيات انسانی وجود دارد ، مثلا آيا عضو پرشين بلاگ بايد از رنگ ، نژاد ، زبان ، دين و گرايش خاصی باشد و آيا برای عضويت ، گرايش جنسی مد نظر قرار می گيرد ؟ !

۲ - آیا حق داریم بپرسیم که کجای مطالبمان با توافقنامه ی مذکور تعارض دارد و آیا بهتر نبود که به خودتان این زحمت را می دادید و دلایل مسدود کردن وبلاگ ها را به ایمیل اعضایتان که اینقدر از آنها دم می زنید می فرستادید ؟ ! ! ( توجه داشته باشید که شما ادعای اداره ی یک سايت فرهنگی را دارید ! نه اداره ی یک تجارتخانه ! )

۳- بستن وبلاگ شخصی یک فرد به مثابه از بین بردن موجودیت دیجیتال آن فرد است حتی در کشورهایی که اعدام دسته جمعی هم وجود دارد اعدامی ها را محاکمه می کنند ! آیا ما فرصت دفاع از خود را در برابر اتهام هایی که نمی دانیم چیست داشته ایم ؟ ! ! !

۴ - به فرض وجود جرم خیالی چرا قبل از مسدود شدن ، هیچ تذکر و نامه ای به پست الکترونیکی اعضا فرستاده نشده ؟ شما با مسدود کردن شناسه کاربری افراد علاوه بر وبلاگ ، نویسندگان وبلاگ ها را از حق دسترسی به نوشته های خود نیز محروم کردید و نوشته های آنها را توقیف کردید ! برای این کار کودتا گونه اتان چه جوابی دارید ؟ شناسه کاربری یک عضو مگر یک سایت آشکار است که دیگران نیز به آن دسترسی داشته باشند ؟ مگر اینکه شما دسترسی داشته باشید ! ! ! !

۵ - مسدود کردن فله ای وبلاگ هایی که نه عکس دارند و نه خاطرات پرنوگرافی و اکثر آنها حاوی مطالب ادبی نویسنده و شکوائیه هایی از جامعه ی ساخته شده به سبک و سطح فکری شماست چه دلیل قانونی دارد و آیا گردانندگان پرشین بلاگ کوچکترین انتقادها را نسبت به جامعه خود پذیرا نیستند ؟ بهتر نیست که نسبت به ظرفیت و سطح فکری خودتان تجدید نظر کنید ؟ ! ! ! ! !

6 - خوشبختانه با توجه به رشد اندیشه های انسانی و شناخت منطقی واقعیت های اجتماعی امروزه حتی در ایران هم کسی به جرم همجنسگرایی محاکمه نمی شود آیا شما در دنیای مدرن و الکترونیک خود حتی از قانون های دنیای غیر مدرن و متمدن هم عقب ترید ؟ ! ! ! ! ! !
در پایان با اعتقاد اینکه ما وبلاگ نویسان همجنسگرا حرکت خود را حرکتی فکری ، اندیشمندانه ، تحلیلگرانه ، قانونی ، آزادیخواهانه و حق مسلم و حیاتی خود می دانیم ، ضمن اعتراض شديد به کودتای ضد فکری پرشين بلاگ اعلام می کنيم که از راه خويش دلسرد نمی شويم و مايليم هرچه سريعتر نسبت به رفع اين توقيف اقدام و جواب شما را به همراه اصل نامه ( اگر به گفتمان اعتقاد داريد ) در سايت پرشين بلاگ مشاهده کنيم .

وبلاگ نويسان همجنسگرای ايرانی»

Monday, October 25, 2004

برنامه ریزی برای زندگی

من یه موقعی پارسال به این نتیجه رسیدم که نمیدونم میخوام با زندگیم چه کار کنم. نمیدونستم دارم درس میخونم که چی بشم. اگه رو راست بخوام بگم من آدم جاه طلبی هستم. متاسفانه 26 سال طول کشید تا این خصوصیتم رو کشف کنم و بپذیرم. فکرکنم علت اصلیش این باشه که به زنهای ما تو ایران یاد نمیدن که آرزوهای بزرگ داشته باشن. به مردهامون هم یاد نمیدن. فکر کنم برای همین هم شده ایم یه ملتی با یک گذشته بزرگ و یه آینده کوچیک. اما حد اقل جامعه از مردها توقع داره که کار بکنن و مسئول خرج باشن. در صورتیکه به زنهامون یاد میدیم که مادر و همسر خوبی باشند. خیلی کم وقت میگذاریم که بهشون یاد بدیم که باید مستقل از نقشهاشون در خانواده برای خودشون شخصیت مستقل اجتماعی داشته باشند. ما برای مردها مستقل از نقششون در نهاد خانواده نقشهای دیگه ای نعریف میکنیم که میتونن با خوب انجام دادن اونها تعریفشون از خودشون رو گسترش بدند. در واقع یک مرد برای تعریف از خودش نیاز به یه خانواده و یه شغل خوب داره. اما زنها مجبور نیستند که یک کار خوب داشته باشند. به زنهامون یاد نمیدیم که در برابر اقتصاد خانواده مسئولند.به زنهامون میگیم که اگر هم کار میکنند دارن لطف میکنند و شاید هم ما لطف میکنیم که بهشون اجازه کار میدیم در حالیکه واقعا نیازی بهش نیست و در مقابل اونو از حضور فعال و موثر در اجتماع محروم کرده ایم. من فکر میکنم چنین فرهنگی دور باطله و نتیجه مستقیمش به وجود اومدن زنهاییه که تنبلند، بلند پروازی ندارن، یاد نگرفته اند رقابت کنند و شخصیت مستقل اجتماعیشون رو بسیار کم پرورش داده اند.موجودات محوی که در تصمیم گیری ها چه در سطوح خانواده و چه در سطح اجتماع بسیار ضعیف عمل میکنند چون برای زندگی پر رقابت دنیای خارج نه تنها آموزش نمیبینند بلکه اگر هم شخصا بخواهند الگو شکنی کنند عکس العمل جامعه بسیار دلسرد کننده خواهد بود. نمونه اش خود من قبل از اومدن به آمریکا. خیلی عجیبه که جامعه اطراف چقدر میتونه در ذهنیت آدم موثر باشه. اینجا که آدم حسابت میکنند. روزها میگذره بدون اینکه به خاطر هر عرف و عادت و دیدگاه فناتیکی یادت بیفته که زنی و باید از خودت حفاظت کنی. اون همه انرژی که صرف دفاع و کنش و واکنش با محیطتت میکردی میتونی ذخیره کنی. ذهنا آرامشی داری که خودت هم باورت نمیشه. دیگه دغدغه هایی نداری که فقط مخصوص زنها باشه. دغدغده های تو رو اون پسر همکلاست هم داره. مدرسه خوب، کار خوب، تشکیل خانواده در کنار مسئولیتهای دیگه.

اما نکته اینجاست که وقتی 23 سال بهت یاد داده اند که نقش دوم باشی خیلی سخت میتونی مثل یه آدم نرمال رفتار کنی. مثل آدمی میمونی که یک عالمه امکانات داره اما بلد نیست ازشون استفاده کنه. بهت حق انتخاب میدن اما تو 23 سال تمرین انتخاب کردن رو نداری. بهت میگن که باید بلند پرواز باشی اما تو بلد نیستی چه جوری باید فکر کنی. بهت بال میدن اما تو بلد نیستی برای پروازت هدف معلوم کنی. بهت میگن میتونی رهبر باشی اما تو همیشه عادت کردی که دستور بشنوی. عادت کردی که هر آدم غریبه ای حق داره بهت ایراد بگیره. همیشه عکس العمل نشون داده ای. هیچ وقت خودت شروع کننده نبودی. بهت میگن باید شغل انتخاب کنی اما تو بلد نیستی که چه جوری بزنی به دل کار. نا خود آکاه میگردی دنبال یه کاری که امنیتش زیاد باشه. بشه راحت با مسئولیتهای خونه آینده جور در بیاد. به جای اینکه تو ذهنت بگذره که این خونه اینده است که به عنوان بخشی از تو باید با بقیه زندگیت هماهنگ بشه. یاد نگرفتی که هیچ بخشی از تو نباید فدای بخش دیگه ات بشه. وقتی اینطوریه من درست حس یه آدم معلول رو میکنم. یه آدمی که آرزوهای بزرگ داره اما ناتوانی ذهنیش اسیرش کرده. دلش میخواد به جاهای بزرگ برسه اما در فرستادن یه ایمیل ساده تعلل میکنه. خیلی کار سختیه این من جاه طلب بلند پرواز رو سرکوب نکردن. خیلی سخته از ارزوهاش نترسیدن. خیلی خیلی سخته وقتی که تا مغز استخونت حس میکنی که قوانین رقابت تو این دنیای کار رو اصلا اصلا یاد نگرفتی اما با واقعا دلت میخواد برای خودت کسی بشی. خیلی سخته که ذهنا یاد بگیری و ایمان بیاری که تو هم میتونی برای خودت آدمی بشی. یاد بگیری که خیال بافی کنی. هدف بچینی. برای رسیدن به هدفات برنامه ریزی کنی و یاد بگیری که اگر هم شکست خوردی مال این نبوده که زنی. مال اینه که آدمی و آدمها اشتباه میکنند.
اون لیست در واقع این لیسته؟ حالا هرکی فونتش بزرگ تر بود حق با اونه؟

Sunday, October 24, 2004

رویت شد. پناه بر خدا از خلاقیت های عجیب خلق خدا. و در ضمن به خاطر این لیست من یک بشقاب پلوی اضافه با سه تا کالباس قبل از شام خوردم که اون دنیا به خاطر چاقیش از این حضرات شکایت خواهم کرد. شما شاهد.

من از زمان دیدن این لیست یه پام تو اتاقه یه پام تو دستشویی. همون مگه از پشت اینترنت این وصله ها به ما بخواد بچسبه وگرنه با این اوصاف مثلا همه میرن تظاهرات من باید در به در دنبال توالت بگردم.

Thursday, October 21, 2004

نصیحت پدر

برو قوی شو اگر عزت جهان طلبی
که در نظام طبیعت ضعیف پامال است

بعد هم نتیجه میگرفت که باید درس بخونیم چون تنها سرمایه ایه که هیچ وقت نمیتونن ازمون بگیرن. راست میگفت..راست میگه. و منم در راستای اجرای نصایح پدری فردا امتحان دارم و سر کلاس هم باید راجع به موضوع تحقیقم حرف بزنم. ساعت رو هم که دارید.

Monday, October 18, 2004

بازدهی و انار

بازدهی رو تعریف میکنن نسبت کار مفید به کل کار. شماها اگر بخواهین بازدهیتون زیاد بشه مثل این هم گروهی چینی ما کار مفیدتون رو زیاد میکنین یا مثل من مقدار کل کارتون رو کم میکنید؟
امروز خیلی خودم رو تحویل گرفته ام و دوتا دونه انار خریدم به قیمت 5 دلار. انار ایران چنده؟ این امریکایی ها اصلا فهم غذا خوردن ندارن. بیشترشون انار نمیخورن. امروز دیدم برای اینکه ملت رو تشویق کنن به انار خوری یه دفترچه راهنمای کوچیک _مثل اینا که مثلا با تلویزیون و بازی کامپیوتری میاد_ چاپ کر دن کنار اناره گذاشتن که با صد تا شکل و آمار ثابت کنه انار خوردن برای قلب و عروق چربی خون حضرات خوبه.

Sunday, October 17, 2004

چقدر پیر شده. من سه سال بود که ندیده بودمش. همه موهاش و اون چندتا ریش تنکش یک دست سفید شده.عمرمیگذره. این یه مطلبو با پول یه مملکت هم نمیشه خرید. راستش دلم براش سوخت.
  • جایزه برای خودم گذاشته بودم که این تکلیفم که تموم شد اینجا رو آپدیت کنم. خوب تموم شد.
  • هیچ کدومتون کسی رو میشناسید که برای سازمان ملل داوطلبانه کار کرده باشه؟ اگه میشناسید میشه منو بهش معرفی کنید؟ میخوام اطلاعات بگیرم ببینم چه جوریه. تو وب سایتشون که نوشته حد اقل 5 سال سابقه مفید کاری باید داشته باشم. اما نمیدونم آیا در مدت سرویس هزینه زندگی با کیه. بعد هم مشکل اینه که من اگه 28 سالگی فارغ التحصیل بشم و 5 سال هم کار کنم و یکی دو سال هم برم تو یه کشور در حال توسعه اونوقت کی وقت میکنم به رشد جمعیت کمک کنم؟ اگه یه مرد از جان گذشته با قابلیت های باروری و آشپزی دیدین منو حتما خبر کنین.
  • یه دفعه یکی حرف خوبی به من زد: گفت تو میدون زندگی آدمها سه دسته اند. اولین دسته با اولین زمینی که میخورن همونجا میمونند و دیگه تکون نمیخورن. دسته دوم سینه خیز از میدون کنار میکشن. اما دسته سوم، که زیاد هم نیستن، بلند میشن، پشتشونو میتکونن و دوباره شروع میکنن. به دویدن...تا زمین خوردن بعدی.

Saturday, October 16, 2004

امروز رفتم موهام رو سیاه سیاه کردم. موهای من خودش خرمایی تیره است. این یکسال اخیر هم کلی هایلایت های مختلف امتحان کرده بودم. حوصله ام دیگه سر رفته بود. همه میگن خوبه. البته به جز این پسر لبنانیه که ماها هرکاری کنیم فقط از دخترای لبنان داره تعریف میکنه.

پ.ن. خسته شدم از این بی حواسیم و از اون بیشتر خسته شدم از این صدا هه که هر اتفاق هر چقدر کم اهمیت رو غنیمت میشمره تا آیه یاس بخونه و منو سرزنش و نا امید کنه. خسته شدم از این که کاری انجام نمیدم اما ذهنا اتقدر درگیرم که وقتی روز تموم میشه انگار کوه کنده ام. برای اینکه همه انرژی و ظرفیتم داره صرف این میشه که به این غر غروی پس ذهنم توضیح بدم که به چه درد میخورم. و تازه هیچ وقتم نمیتونم قاتعش کنم. خسته ام از اینکه شبا دیر بخوابم و صبحا دیر پاشم. خسته ام از اینکه افسردگی خیلی طول میکشه تا خوب بشه. میترسم آخرش هیچی نشم و این همه آرزوهای من همش بشه حرف مفت. از این آخری خیلی میترسم.

Friday, October 15, 2004

چه جوریه که تا میخواهی بری مهمونی خط چشمت، اونی که خوشرنگه و با لباست جوره، تموم میشه؟
دارم یه مقاله میخونم به این عنوان:
پیشرفت یک فاحشه: فحشای مردان در مباحثه علمی. تموم شد اینجا خلاصه اش رو میگذارم مستفیض بشید که فکر نکنید مردها چیزی برای عرضه ندارند.

Wednesday, October 13, 2004

جمع بندی من از مناظرات انتخاباتی آمریکا

اگر جای بوش و دیک چینی و رییس شبکه فاکس نیوز رو به ترتیب با خامنه ای، رفسنجانی و رییس صدا و سیما عوض کنید دنیا اصلا تغییری نمیکنه. دقت کردین که همونقدر که تو ایران همه چیز تقصیر آمریکاست اینجا هم همه چیز تقصیر تروریست های خاور میانه است؟ خدا به هم ببخشدشون.
پ.ن. عینکم پیدا شد. نمیگم کجا بود. اما خداییش خیلی زندگی بدون عینک سخته.

Test


Couple Posted by Hello
از صبح تا به حال عینکم رو پیدا نمیکنم. پدر چشمام داره در میاد. نه که فکر کنید شماره اش زیاده ها...یکیش نیمه و اون یکی 0.25. اما همین هم خیلی زمان درس خوندن یا کار با کامپیوتر اذیت میکنه. خلاصه جونم در اومد دوکلمه خوندم و تایپ کردم.
من از ادمهای بد قول بدم میاد اما خودم شدم عند آدم بد قول. راستش نصف بیشترش از کم حافظه گیم میاد. تازگیها حافظه کوتاه مدتم شده یه چیزی تو مایه های یه دقیقه. باورتون میشه یادم رفته بود که یه تکلیف رو باید هفته پیش تحویل میدادم تا همین دیشب؟ یادم میره ایمیلها رو جواب بدم. یادم میره فلان کتاب رو میخواستم شروع کنم. یادم میره فلان مقاله رو برای تحقیقم بخونم...حالا همه اینا رو گفتم که یادم بمونه پنجشنبه میخوام برم جلسه اطلاع رسانی این سازمانه که اومده اینجا برای استخدام و کارشون از این کارهای داوطلبانه و در راستای صلح است تو کشورهای در حال توسعه. برای من الان زوده دنبال کار بگردم اما اینا فقط آمریکایی استخدام میکنند. میخوام برم ببینم از سازمانهاب معتبر که داوطلب بین المللی قبول میکنن چی میدونن و با مدرک دکترا تو چه سطح کارهایی میشه انجام داد.

Thursday, October 07, 2004

دیشب نشستم یه لیست دو صفحه ای نوشتم از کارهایی که خوشحالم میکنه. اینو از مامانم یاد گرفته ام. اصلا به احمفانه بودن یا درست بودن چیزهایی که میخواستم فکر نکردم. هرچی که پانته ا کوچولوی درونم رو نگران کرده بود و باعث شده بود که راه بره و هی غر بزنه بی چک و چونه براش تو لیست آرزوهاش نوشتم. خیالش راحت شد به حرفش گوش میدم...آروم خوابید. منم حالا یه لیست دارم از کارهایی که میدونم باید انجام بشه...نکته اینه که اون همیشه درست میگه. حرف راست رو باید از بچه شنید.
من از دیک چی نی( نخست وزیر آمریکا) میترسم. عین مار میمونه.
فیلم ذهن زیبا رو دیدین؟ من چند وقت بود که داشتم فکر میکردم با این سیستم که ما چند سال در میون داریم دپرس میشیم و کلی وقت و انرژی صرف خوب شدن میشه حسابی عقب میفتم. یعنی از خودم و آرزوهام. امروز صبح یاد فیلمه افتادم. با خودم به این نتیجه رسیدم که اگه جان نش با اون مغز درب و داغون و مریض تونسته خودشو اداره کنه یه ذره دپرسیت و حواس پرتی منم قابل کنترله و به آرزوهام میرسم. ممکنه به نظر شما ها احمقاته بیاد اما خیالم راحت شد.

Monday, October 04, 2004

شنبه برای اولین بار مهمونی تو خونه خودم گرفتم. فکر کنم خوب شد. زیاد رقصیدیم. اونایی که اینجان میدونن این مهمونیای خارجیا چقدر دور از شما یبسه. همه با لیوان مشروبشون وای میستن فقط حرف میزنن. من بعد از رفتن مهمونا بالا آوردم. هیچ وقت آبجو و شراب قرمز و تکیلا و ودکا رو با هم نخورین. کار خوبی نیست. مهمونا ساعت 2 رفتن.
*
الان اخلاقم عین سگه . به این نتیجه رسیدم که باید ورزش برم. وقتی نمیرم به کل دپرس میشم. حالا نه که فکر کنین خیلی ورزشکارم ها...اتفاقا بر عکس خیلی به پر و پای این دختره میپیچم و یه ریز عین کنیز حاج باقر دارم به جونش غر میزنم. چون اون روزای معدودی که میرم شهر امن و امانه و با خودم خوبم میگم که باید برم.
*
من به کوزه هم گفتم: کون گشادی(گلاب به روتون) باید رسما به عنوان ناتوانی جسمی ثبت بشه.
*
فکر کنم 26 سالگی سن ترشیدنه. آدم خیلی غده(؟). لوندی 30 ساله ها رو هم نداره. مموشی بودن 18-23 ساله ها رو هم نداره. واسه پسرهای مجرد بزرگی ، واسه اونایی که یه طلاق گرفتن یا نگرفتن اما سن به طلاق گرفته هان کوچیک! اگه از زمان 23 سالگیت دوست پسره رو خوابوندی تو آب نمک که هیچی وگرنه باید با خودت و اخلاقت بسازی تا 30 سالت بشه.
*
حرفای منو خیلی جدی نگیرین. فردا میرم ورزش خوب میشم. الان پاچه میگیرم.
*
بالاخره لباس شستیم. من مطلقا هیچی نداشتم دیگه.
*
شما هام اعصاب میزنین میرین خرید؟ من امروز خودم رو ورشکست کردم. فکر کنم باید در روانشناسی بانوان تخصص خرید درمانی رو اضافه کنند.

Thursday, September 23, 2004

من

الان 26 سالمه. 24 مرداد 1357 دنیا اومدم. بچه که بودم هرکی میگفت چه کاره میخوایی بشی میگفتم رییس جمهور. تو اون زمان جنگ با همون عقل نصفه نیمه فهمیده بودم زندگی خیلی سخته و نمیدونم چرا فکر میکردم من میتونم درستش کنم. تا راهنمایی هم کماکان میخواستم رییس جمهور بشم اما به همه نمیگفتم. فهمیده بودم مردم میخندن. نمیدونم بعدنا چرا یادم رفت. رفتم مهندس عمران شدم. کنکورم رو هم خوب ندادم. سراسری قبول شدم اما شهرستان. زندگی تو اون دانشگاه خیلی سخت بود. من فکر کنم عصاره هرچی مذکر مرد سالار نفهم بود گرفته بودن و اونجا با غذای سلف سرویس میدادن به خورد پسرهای دانشگاه. پسرهای کلاس ما هم فکر کنم از همه بد تر. حد اقل تو ورودی ما. مثل خیلی های دیگه که تو ایران میرن دانشگاه بعد از ورود کتاب رو بوسیدم و گذاشتم کنار. درس بی درس. تا دوسال. خوب چون شاگرد زرنگی هم قبل از دانشگاه بودم(نسبتا) بهم فشار میامد اما آدم تو یه دور باطل می افته خیلی سخت میاد بیرون. البته اینجا که اومدم فهمیدم که تمام مدت کنکور و اولهای دانشگاه افسردگی شدید داشته ام. خوب اون موقع خودم گذاشتم به حساب تنبلیم. بیچاره من!اما دوستهای دختر خوب زیاد پیدا کردم و همیشه به فکر میکنم که شانس آوردم کارم به زندگی خوابگاهی کشید. دیدم نسبت به جامعه خیلی گسترش پیدا کرد و واقعا یاد گرفتم که آدمها رو بر اساس خودشون و نه طبقه اجتماعی یا خانواده یا حتی مذهبی بودن و نبودن و این جور معیارهای ظاهری قضاوت کنم. به هرجهت، یه روز وایساده بودم پشت در اتاق استاد کامپیوتر و میخواستم یه برنامه ای که یکی دیگه نوشته بود به جای کار خودم قالب کنم که خوب طبیعتا استاده فهمید و جلوی همه حسابی آبروم رفت. خداییش آقایی کرد چون اعتراف کردم 10 داد بهم. اما آبرویی که اونجا ازم رفت و خفتی که کشیدم انقدر زیاد بود که واقعا از در اومدم بیرون و با خودم گفتم:«بسه دیگه! شورش رو در آوردی! حالم به هم خورد! بشین بخون دیگه! تا کی میخوایی اینطوری خفت بکشی؟» و خوب واقعا بعدش خوندم. شدم قاطی شاگرد زرنگها. استادها حسابی روم حساب میکردن. جزوه هام دست به دست میگشت.
اما همه اینها هم کافی نبود برای اینکه بخواد منو بیاره آمریکا. هنوز که هنوزه من بعضی وقتها فکر میکنم درست به اندازه اون دو سال از بقیه معلومات کم دارم. من همین الان هم اعتفاد دارم که آمریکا اومدن من یه لطفی بود که زندگی بهم کرد. من آدم قدر دانی بوده ام و هستم اما اینم میدونم که اگه قرار بود همه چی به روال عادی پیش بره من حد اکثر فوق لیسانس یه دانشگاه تو تهران قبول میشدم. از من گنده تراش هنوز ایران هستن. یعنی این واقعیت که اینجا واقعا خوب درس میخونم و دکترا دارم میگیرم و تمام اینا درست، اما یادم هست که میتونستم هیچ کدوم اینا رو نداشته باشم. آدم قراضه ای نمیشدم اما اصلا قابل مقایسه با اون پیشرفتی که هم از نظر تحصیلی و هم از نظر شخصیت و دید و همه اینها اینجا داشته ام نیست. مساله پیشرفت نیست مساله مثل این میمونه که تو با پیکان داری تو یه جاده دو خطه راه میری و زندگی یهو یه بنز بهت میده و مسیرت رو هم میندازه تو یه شاهراه که یه عالمه بنز سوار دیگه توشن. این که من دارم همه سعیم رو میکنم و نتیجه میگیرم که این بنزه رو خوب برونم و تو مسابقه اول بشم و یاد بگیرم از قوای پتانسیل وجودم استفاده کنم ربطی به این نداره که یادم بره یه روزی پیکان داشتم.... به هرجهت من اینجا زندگیم خوبه. همه اینها رو گفتم که بگم ممنون. من میدونم که زندگی همیینه...یه جا میده و یه جا هم میگیره. از منم به سهمش گرفته(اینجا جای توضیحش نیست) اما خواستم بگم ممنونم. من میفهمم. الان زندگی انقدر خوب هست که دوباره یادم اومده چرا یه روزی میخواستم رییس جمهور بشم. میخواستم بودنم با نبودنم یه فرقی داشته باشه. الان نمیخوام برم تو سیاست اما آرزومه که قوای روحی و مادیم رو بتونم به حدی پرورش بدم که جایی برم که بیشتر بهم احتیاجه نه الزاما اونجایی که بهتر به نظر میاد. اگه اینجوری زندگی کنم پشیمون نمیمیرم...و این بزرگترین آرزوی منه...که وقتی دارم نفس آخر رو میکشم پشیمون نباشم...آمین.

Tuesday, September 21, 2004

پیام قدردانی "امروز" از وبلاگ‌نویسان

به نام خداحركت ماندگار و ارزشمند تعداد زيادي از وبلاگ‌نويسان آزادايخواه در دفاع از آزادي بيان و اعتراض به نقض اين حق مسلم نشان داد كه به ظرفيت‌هاي بسياري مي‌توان اميد داشت كه در برابر ناقضان حقوق بشر بايستند و فارغ از گرايش‌ها و سليقه‌ها همه و همه در دفاع از حقوق ديگري با هم هم‌پيمان شوند. تماشاي فضاي بالنده اطلاع‌رساني روي شبكه اينترنت كه به رغم همه فسون‌ها و دسيسه‌ها هر روز پر رونق‌تر از گذشته در عرصه تبادل اطلاعات و اخبار و ديدگاه‌ها و تحليل‌ها فضا را براي تنفس اقتدارگرايي و استبداد ديني تنگ‌تر و تنگ‌تر مي‌كند، همه آزاديخواهان را به شوق مي آورد.اين حميت و ايستادگي را كه ديروز وبلاگ‌نويسان به ابتكار يكي از پيش‌كسوتان اين فن از خود نشان دادند، نمايشي ديگر از آن بود كه فرزندان آزاديخواه ايران با وجود همه انتقادها و حتي مخالفت‌هايي كه در عرصه نظر يا عمل از يكديگر دارند مي‌توانند در جهت استقرار بنيان‌هاي دموكراسي و دفاع از حقوق بنيادي يكديگر با هم متحد و هم پيمان شوند.مديريت سايت خبري امروز كه روز دوشنبه مورد لطف بسياري از دوستاني قرار گرفت كه سخاوتمندانه و در جهت دفاع از حقوق اين سايت نام سايت‌ها و وبلاگ‌هاي خود را به "امروز" تغيير دادند و به انتشار خبرهاي سايت امروز در فضاهاي تحت اختيار خود پرداختند، از يكايك آنان و همه كساني كه به هر نحو ممكن از اين حركت حمايت كردند سپاسگزاري مي‌نمايد و رشد و بالندگي آنان را آرزو دارد و اميدوار است كه اين نوع حركت‌هاي ماندگار جمعي در دفاع از حقوق شهروندي و آزادي‌هاي مسلم براي همه انسانها تداوم و گسترش يابد.اگر چه سايت امروز و برخي سايت‌هاي اصلاح‌طلب ديگر كه در فشار و تنگناي فراوان در داخل كشور از هر كرانه آماج حملات غيرقانوني قرار گرفته‌اند و بدين سبب ممكن است گرفتار نارسايي‌هاي فني باشد اما اين جريان نشان داده است كه عرصه ارتباط و اطلاع‌رساني آزاد به شهروندان را خالي نمي‌گذارد و از حداقل‌هاي ممكن نيز براي برقراري اين ارتباط بهره‌ مي‌برد. سابقه اصلاح‌طلبان در به وجود آوردن دهها روزنامه آزاد و حرفه‌اي نشان داده است كه خلاقيت و ابتكار و پشتكار فرزندان اصلاح‌طلب ايران زمين مي‌تواند از حداقل‌ها نيز ثمرات شگفت بيافريند. اگر چه امروز سايتهای امروز، بامداد، رويداد و ... غيرحرفه‌اي منتشر مي‌شوند.در هر حال ياري و همراهي همه دوستان بزرگواري كه حركت روز دوشنبه را تجلي بخشيدند مي‌تواند گذر از اين مرحله را نيز آسان‌تر نمايد.( ادامه)

رنج و لذت

همه کارهای دنیا هم رنج دارن هم لذت. ما اون کارهایی رو انجام میدیم که به نظرمون لذتش بیشتر از رنجش باشه. اما مشکل اونجاست که بعضی وقتها لذته با این که کوچیکه اما دم دسته و رنجه با اینکه زیاده اما قراره بعدا پیش بیاد. اون فاکتور زمان لعنتی عین یه ماده مخدر میتونه خیلی ساده تراز رنج و لذت ذهنمون رو به هم بزنه. هواسمون باید باشه که رنج آینده رو به نرخ روز بیاریم و بعد با لذت الان تراز کنیم و بعد تصمیم بگیریم. حالا همه اینها رو برای چی گفتم؟ دوتا شکلات خیلی خوشمزه تو کابینته که خیلی مزه میده الان من با چایی بخورم اما غصه اینکه تپل بمونم و اون لباس سکسی سیاهم اندازه ام نشه بعدا بد تر میسوزونه. اینا رو گفتم که یادم بیاد برای چی نمیخوام اون شکلاتها رو بخورم.

Monday, September 20, 2004

دانشگاه امام حسين از دانشجويان انگشت نگاری ميکند

از سایت امروز

دانشگاه امام حسين از دانشجويان انگشت نگاری ميکند
پيک ايران : در اقدامي تازه مسئولين دانشگاه امام حسين وابسته به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي از دانشجويان ورودي سراسري خود ( وابسته به وزارت علوم ) اقدام به انگشت نگاري و گرفتن تعهد نمودند. در اين تعهد نامه که دانشجويان ملزم به انگشت زدن در زير آن شدند از دانشجويان خواسته شده بود تا مواردي را مانند ايمان بخدا!!! نپوشيدن پيراهن آستين کوتاه و نزدن روغن به موي سر و... رعايت نمايند . در غير اين صورت اخراج مي گردند!!! به همين سادگي ....
بنا به اطلاعيه اي که از سوي تعدادي از دانشجويان صادر شده از تمام دانشجويان معترض دعوت مي گرديده تا در تاريخ شنبه 4 مهر ماه ساعت 5 بعد از ظهر در ميدان نوبنياد حضور يافته و اعتراض خود را به گوش مردم برسانند .

Sunday, September 19, 2004

به شما مربوط نیست

دیدین ما ایرونی ها چقدر برای خودمون حق اظهار نظر قائلیم؟ من اینجا که اومدم تازه فهمیدم که چقدر این کارمون زشته. یکی از دوستان بعد از 7 -8 ماه رفته بود ایران تعریف میکرد:« ...هرکی از در اومد یه چیزی گفت...یکی گفت چاق شدی، یکی گفت لاغر شدی، یکی گفت بزرگ شدی...آخه مگه تو 7 ماه آدم اصلا چقدر فرق میکنه؟!... میگفت:« رفتیم خونه فلانی. اون یکی دوست بعد از دو سال ندیدن از در اومده تو، هنوز سلام نکرده به این یکی میگه ...وا! چیه انقدر چاق شدی؟!...» بدی داستان فقط این نیست که برای خودمون زیادی حق اظهار نظر قائلیم. بدیش اینه که برای بقیه حتی از اونم بیشتر حق قائلیم که راجع به فیها خالدون زندگیمون اظهار فضل کنند. یاد نگرفتیم که امورات زندگی ما به خودمون مربوطه و اگه ما بخواهیم به کس دیگه(هرکی میخواد باشه) مربوط میشه. یکی از رایج ترین دامهایی هم که توش می افتیم وقتیه که طرف با قیافه بیتفاوت و حق به جانب ادعا میکنه که همه این حرفها رو به خاطر خودت میگم...یکی نیست بگه به خاطر خودم اینهمه اعصاب گاز میزنی؟ خدا وکیلی کلاهتون رو قاضی کنید ببینید چقدر این حرف مخصوصا از طرف دوست پسرها/دخترها و همسران محترم گفته میشه...حالا آدم اگه از باباش یا مامانش بشنوه راحت تر مخالفت میکنه(اصولا هرچی میگن اول آدم مخالفت میکنه با طفلکی ها) اما وقتی این طرف که قراره مثلا تو بازی طرف تو باشه اینجوری با آدم طوری رفتار میکنه که انگار دو سالته اونوقت آدم دیگه اعصابش خرابه و حتی نمیدونه چرا. آخه ظاهرا طرف داره چیز بدی نمیگه که.. ریشه خیلی از این نصیحت های بیجا هم از مشکلات خود نصیحت کننده میاد. .حالا چی شد که من یاد همه اینها افتادم؟ یه مدتی بود که این ماجراهای وبلاگستان بد منو یاد این رفتار می انداخت. ماجرای نوشی عزیز دیگه کاملش کرد. یکی نیست بگه بابا به شما چه اصلا ؟ به ما چه ربطی داره آخه که با خوندن دو خط مطلب راجع به تمام زندگی و شخصیت یه آدمی حکم صادر میکنیم؟
حالا حد اقل شماها که این یاد داشت رو میخونین ایندفعه که خواستین جایی بی دعوت اظهار نظر کنید یه دفعه از خودتون بپرسید که آیا واقعا به شما مربوطه؟ اگه این اظهار فضل رو بفرمایید اصلا فرقی ایجاد میشه؟ خوشتون میاد یکی همینا رو به شما بگه؟ بقیه اوقات روز رو هم تمرین کنید که به اونایی که زیادی نصیحت میکنند(در واقع اکثر اوقات در قالب نصیحت فضولی میکنند) بگین به شما مربوط نیست. البته مودبانه.
------------------------------------------

لینک دادن کمترین کاریه که میتونیم بکنیم

اینو مستقیم از وبلاگ حسین درخشان کپی کرده ام. اسم اینجا هم دوشنبه «امروز» میشه.
------------------------------------------------------------------
جنگ تمام عیاری که مرتضوی با اینترنت شروع کرده، آخرین جنگ او است که اگر آنرا برنده شود، دیگر اثری از آزادی بیان در
سرزمین ایران نخواهد ماند. اما خوشبختانه ما می‌ةوانیم به کمک همدیگر به آسانی او را شکست دهیم.
او می‌خواهد صدای وب‌سایت‌های اصلاح‌طلب به گوش کسی در داخل ایران نرسد و اگر از پس این کار برنیاید شکست خورده است. پس بهترین راه کمک به این موضوع پخش کردن خبرهای وب‌سایت‌های امروز و بامداد، به هر شکل ممکن، است. ساده‌ترین راه آن کپی و پیست کردن عین مطالب آنها یا برگزیده‌‌شان در وب‌لاگ خود است که می‌دانم ممکن است برای وب‌لاگ‌نویسان شناخته‌ی شده‌ی ساکن ایران سخت باشد، ولی کسانی که ناشناسند یا در ایران زندگی نمی‌کنند می‌توانند نقش بزرگی بازی کنند.
شبکه‌ی چند ده هزارتایی وب‌لاگ‌های فارسی، در مجموع از تمام روزنامه‌های فارسی زبان، خواننده‌ی بیشتری دارد و اگر از آن برای شکست‌دادن دشمنان آزادی بیان در ایران استفاده نکنیم، فرصتی تاریخی را از دست داده‌ایم.
بنابراین پیش‌نهاد می‌کنم روز دوشنبه‌ی آینده، هر کس که امکانش را دارد، چند خبر را به انتخاب خودش از وب‌سایت‌های امروز و بامداد بردارد وبه همراه لینک‌هایی مشخص به منبع آنها، در وب‌لاگش بگذارد.
من البته یک کار دیگر هم می‌کنم که اگر شما هم دوست داشتید بکنید. کار سمبولیک جالب خواهد بود: اسم وب‌لاگ‌مان را برای یک روز به «امروز» تغییر دهیم.
تعدادی از حمایت‌ها
مسعود بهنود: «کسانی که تصور می کنند با گرفتن حنيف مزروعی و شهرام رفيع زاده غفاری آذر – و يکی دو نفر ديگر از وب لاگ نويسان که چون خانواده شان نمی خواهند از بردن نامشان معذورم – توانسته اند سايت ها و اصولا اطلاع رسانی اينترنتی را در داخل کشور مهار کرده اند، بايد متوجه شوند که اين کار ممکن نيست. اگر نتوانيم از سايت های متعلق به گروه های داخل نظام و قانونی که با خشگ مغزی جناح اقتدارگرا مشکل دارند دفاع کنيم به طور طبيعی از ديگر سايت ها و روند آزادی بيان در انينترنت نخواهيم توانست حرف بزنيم.»
مهدی خلجی، کتابچه: «به هيچ رو، سازگاری فکری و سياسی با گردانندگان سايت امروز ندارم. با اين همه، به شکل نمادين همراه او و شماری ديگر روز دوشنبه، با امروز خواهم بود.»
کیوان حسینی، ایگناسیو: «اين کار حتي راي به اصلاح طلب و راي به جمهوري اسلامي هم نيست . ما براي مبارزه اي مشخص براي شکست دادن تفکري به ميدان آمده ايم تا ثابت کنيم اينترنت چون روزنامه قابل کنترل نيست و هيچ کس نمي تواند صداي ايرانيان را در اينترنت خفه کند.»
ف. م. سخن: «از شما مي خواهم تا به اين ابتکار پاسخ مثبت دهيد به رغم مخالفتي که با اصلاح طلبان و سايت هاي "امروز" و "بامداد" داريد،»

Saturday, September 18, 2004

بشین درست رو بخون خبرت عوض ولگردی . (با شما نیستم) . یه چیزی بگم و برم...این راسته؟
اعصابم خورد شد اول صبحی. خواب موندم به کلاس سفالگریم نرسیدم. تقصیره ژوژه(گربه) از 7 صبح آدم رو بیدار میکنه نمیذاره بخوابی بد تر آدم حسرت به دل میشه بیشتر تو تخت مبمونه. البته اصلش اینه که باید شب حداکثر 12 بخوابم منی که میدونم این جونور میاد صبح بیدارم میکنه.تعطیل و غیر تعطیل هم که نمیفهمه. پوووووووف. اخلاقم عین سگه الان.

Thursday, September 16, 2004

شماهام آدامس زیاد میخورین سردرد میگیرین؟ من یه دونه گنده اش رو انداختم گوشه لپم و همینجور که تکلیفام رو حل میکنم آنچنان با غیض دارم میجوم و بادش میکنم که علاوه بر سرم فکم هم داره پیاده میشه.

Tuesday, September 14, 2004

من از پشت همین تریبون اعلام میکنم که مجردین خواننده خارج از کشور یکی یه دونه از اینا بخرین. زندگیتون از این رو به اون رو میشه به خدا.

Saturday, September 11, 2004

تا آخر عمرمون فکر کنم گه گیجه داریم از این مهاجرت. هی باید به خودم یاد آوری کنم که گیجی از داشتن حق انتخاب میاد وحق انتخاب یعنی قدرت.

Friday, September 10, 2004

دیدین بعضی از این وبلاگها اصلا عشق پیچیده بودن دارن. من معمولا خواننده ثابت هیچ کدوم از این شعر واره ها نیستم اما وقتی گذرم هم میفته دقیقا همون حسی رو پیدا میکنم که سر کلاس اقتصاد سطح دکترا ترم پیش پیدا کردم...کلمه ها رو میفهمیدم ها اما هرچی بد مصب به این کله فشار میاری نمیتونی از تموم این کلمه ها یه جمله قابل فهم دربیاری...شده من چند بار مطلب رو میخونم اما حتی نمی فهمم موضوع صحبت چیه. درست عین اون کلاسه که زنگ تموم شد و من هنوز تو کف جمله اولم ! آدم روشم نمیشه به کسی بگه درد شو!

Thursday, September 09, 2004

دیدین بعضی کارها رو هرکاری کنی از پوسته سر داخل نمیره. من که والا به این سن و سال هنوز که هنوزه وقتی میخوام انتگرال* بگیرم باید بلند بلند بگم: یکی به توان اضافه...حاصل بر توان جدید بخش. مشتق* گرفتن ام هم که از اون بد تر! اول عین بز خیره میشم به تابع ریاضی(هرچی گنده تر منم بزوار تر!) بعد هم اون گوشه سمت راست سقف به مدت نامعلوم....راستی چیه اون گوشه سمت راست بالا که آدم هرچی میخواد یادش بیاد باید اونجا رو نگاه کنه؟
* اگه نمیدونین راجع به چی حرف میزنم چیزی از دست ندادین. احتمالا یه چند تا سلول خاکستری هم صرفه جویی کردین. اما برای یاد آوری انتگرال رو تو جبر چهارم دبیرستان میخوندیم و مشتق رو که دیگه اصلا یادم نمیاد کی بمون یاد دادن.
زندگي دوتا بعد داره، يكي اوني كه اون تو، زير پيشوني آدمها جمع ميشه و يكي اون عرقي كه براي رسيدن بهشون اون رو، روي پيشونيشون جمع ميشه

Sunday, September 05, 2004

برای خودم که یادم بمونه

_من کلاس سفالگری اسم نوشتم. از شنبه دیگه شروع میشه. هر شنبه ده و نیم تا دوازده صبح

_ من از فردا با یکی از دوستها میخوایم رژیم south beach diet بگیریم.

_ چهارشنبه 8 سپتامبر ژوژ سه ماهش میشه. تولدش مبارک

_ امروز صبح با گلو درد بیدار شدم. دعا کنین زود خوب بشه.

_ به خدا یادم هست که قول دادم یه پست راجع به افسردگی بنویسم. مینویسم حتما.

- من میترسم برم ایران و ببینم اونقدر که باید دوسش ندارم. باورتون بشه یا نه الان چند وقته که فکر رفتن میکنم تنها احساسی که دارم وحشته. وحشت از شناختن یه بخشی از خودم که تا حالا فرصت ابراز وجود نداشته و یک عالمه از تبعیضها و فشارهای ایران عصبانیه. کاش بشه زودتر برم یه سر. آخه تا نرم هرچی هم بشینم اینجا تئوری ببافم فایده نداره.

Tuesday, August 31, 2004

مدیریت ترس

اینی که دارم مطرح میکنم خودم هم جوابش رو نمیدونم. نکته اینه که ترس جز لاینفک زندگی آدمهاست. در زندگی قدیم ترس مایه بقای بشر بوده. ترس از خطرات طبیعی و سوانح آدمها رو محافظت میکنه. این ترس ترس خوبیه مگر حالت وسواس پیدا کنه. اما نوع دیگه ای از ترس هم هست که الزاما مفید نیست. این ترس رو من ترس از متفاوت بودن نامگذاری میکنم. این متفاوت بودن ممکنه تفاوت با اونچه که تا به حال بود ه ایم باشه. مثل اینکه تصمیم میگیریم عادتی رو ترک کنیم. ممکنه فکر کنیم که واکنش اطرافیان به این من جدید چیه و ممکنه این واکنش انقدر ترسناک باشه(از دید ما)که از انجام تصمیممون صرف نظر کنیم. این انصراف ممکنه نا خود آگاه باشه. در ظاهر ممکنه دلایل دیگه ای بیاریم اما در باطن این ترسه است که ترمز اصلی ماجراست. این ترس ممکنه به این علت به وجود بیاد که از مسئولیتهای ناشی از تغییر میترسیم. در واقع از اینکه نتونیم از پسش بر بیاییم بترسیم. و در حقیقت از اینکه در معرض انتقاد خودمون یا اطرافیان قرار بگیریم بترسیم.

در روانشناسی یک مساله ای هست که میگن عموم آدمهایی که در بچگی مورد سو استفاده جنسی قرار میگیرن در سنین بزرگسالی به طور ناخود آگاه تمایل دارند که طوری رفتار و زندگی کنند که جذابیت جنسی کمی داشته باشند. علتش هم اینه که سکسی بودن مساوی با جلب توجه اطرافیانه و جلب توجه مفهومش خطره. خطر سو استفاده جنسی. به همین خاطر هم خیلی از این آدمها علی رغم رنجی که به طور خود آگاه میکشند(از جذاب نبودنشون) عملا نمیتونند به اون جذابیت دلخواهشون برسند. چون ضمیر ناخود آگاهشون این مکانیزم دفاعی رو براشون فعال کرده که با حربه این ترس ناشناخته(برای فرد) ازشون محافظت کنه. زمانی چنین فردی میتونه بر مشکل اضافه وزنش (مثال)غلبه کنه که اولا این ترس رو شناسایی کنه دوما وجودش رو بپذیره و نهایتا سعی کنه با علم به وجود این ترس به دنبال خواسته اش بره.

من تصور میکنم که در مورد زندگی اجتماعی هم کم و بیش این مورد صدق میکنه. هر تفاوتی که میخواهیم ایجاد کنیم ترس به همراه داره. تصور من اینه که عمده این ترس به این علت به وجود میاد که متفاوت بودن باعث جلب توجه میشه و جلب توجه یعنی خطر نقد رو به جون خریدن (که الزاما نقد سازنده هم نیست) و به مبارزه دعوت شدن. حتی فکر میکنم که ترس ناشی از عدم اعتماد به نفس و ترس از شکست یا ترس از بهترین نبودن یا به ااندازه کافی خوب نبودن هم زیر مجموعه های همین ترس هستند. همه اینها مفاهیمی هستند که با توجه به زندگی اجتماعی شکل میگیرن و در رابطه با کنش و واکنش با آدمهای اطرافمون هستند. نکته ای که به ذهن من میرسه اینه که این ترس میتونه در هر مرحله ای وجود داشته باشه. برای هرکدوم ماها هرجایی که هستیم یک روالی به عنوان روال نرمال زندگی تعریف شده. مثلا من الان روال نرمالم اینه که فارغ التحصیل بشم، یه کار خوب مرتبط با رشته ام بگیرم . یه شوهر شبیه خودم هم بکنم و زندگی تشکیل بدم. حالا اگه من تصمیم بگیرم در هرکدوم این موارد اندکی خرق عادت کنم بلافاصله به موضوع صحبت تبدیل میشم. اگر به اندازه کافی ندونم که چرا میخوام متفاوت باشم ممکنه خیلی زود جا بزنم.

نکته ای که میخوام بگم اینه: متفاوت بودن باعث پیشرفته. چه در سطح فردی و چه اجتماعی. اما متفاوت بودن ترس به همراه داره. این ترس رو نمیشه کشت یا انکار کرد. این ترس رو باید قبول کرد. سئوال من اینه که چگونه میشه این ترس رو مدیریت کرد؟ چگونه میتونیم ترس رو به انگیزه مثبت تبدیل کنیم؟


Summary: Being different causes fear. I think being different puts one in the spotlight and exposes him/her to criticism which might not necessarily be a constructive one. Although person might have a real desire to make a difference,in any scale, this fear might be greater than the desire and thus act as a break in one's progress path. My question is how to manage this natural fear? Moreover, how can we change it to positive energy and motivation?

Tuesday, August 24, 2004

در زندگی هرکس، رازی بزرگ پنهان است
داستانی، راهی، بیراهه ای
طرح افکندن این راز، راز من و راز تو
راز زندگی
پاداش بزرگ تلاشی پرحاصل است

شاملو

-------------------
فردا کلاسها شروع میشه. الان 21امین سالیه که دارم میرم مدرسه!جالبه که وقتی تو دانشگاه شهرستان(قزوین، میدونم خنده تون گرفته...اشکال نداره! عادت دارم) میرفتم فکر میکردم خیلی بارمه. الان که تو آمریکا و دانشگاه به چه خوبی دارم دکترا میگیرم همش فکر میکنم خدا بی معلومات تر و معمولی تر از من خلق نکرده. فکر کنم اما اینطوری بهتره. این آمریکایی ها یه اصطلاحی دارن که میگن طرف یه ماهی گنده است تو یه تنگ کوچیک. برای مدت کم و ساختن اعتماد به نفس خوبه اما بعدش دل به دریا زدن بیشتر مزه میده. حتی اگه مثل الان اینهمه آدم باهوش و سخت کوش و مصمم دورت باشن.سال پیش خیلی سخت بود و نتایج دلخواهم رو اصلا نگرفتم. میخوام برای خودم جبرانش کنم. اینو میدونم که خودم سخت گیرترین منتقد خودم هستم. فقط باید دقت کنم که نقد سازنده بکنم نه قرقر الکی.

--------------------
من میخوام یه پست نسبتا جامع تهیه کنم درباره بیماری افسردگی(depression). اگر هرکدوم منبع خوبی به فارسی یا انگلیسی سراغ دارین ممنون میشم بهم ایمیل بزنین.

Monday, August 23, 2004

ببينم، اين نرمال هست که من راحت نيستم جلوی گربه ام لباس عوض کنم؟

Thursday, August 19, 2004

اگه بدونین چقدر ترسناکه که شب تو خواب ناز غلت بزنین طرف پنجره و منظره جلوی روتون سایه بچه گربتون باشه که ساعت 3 نصفه شب خودشو آماده کرده با یه جهش شما رو(در واقع کله شما رو) شکار کنه...ادم یه حالی میشه که قابل وصف نیست!

ما دو روزه اینجا یه فیلم مستند زنده داریم از یه پروانه سفید باهوش و یه بچه گربه بیدست و پا که هرکاری میکنه نمیتونه پروانه رو بگیره و عوضش خیطیش رو سر موی من در میاره.{اگه دنیا رو از چشم یه بچه گربه نگاه کنین حرکت موهای آدمها موقع حرف زدن خیلی هیجان انگیزه. طوری که میخواهین چنگ بندازین همش رو شکار کنین:)}
مجلس "برقراري عدالت جنسيتي" را از برنامه چهارم توسعه حذف کرد

Tuesday, August 17, 2004

فرهنگ سکس

من اینو تو وبلاگ مهشید در جواب این پست گذاشتم. گفتم اینجا هم بزارم ببینم نظر شماچیه. واضحا اونجا هم برین نظرتون رو بگین بازم من میخونمش. ممنون.

---------------------------------------
مهشيد جان

خوشحالم كه بالاخره فرصت شد منم بشينم و نظرم رو بگم. ببينيد من فكر كنم حرف شما درسته. اينطوري نيست كه بخواهيم جامعه رو به دو بخش زن و مرد تفسيم كنيم وبگيم كدوم بخش كمتر بلده. مساله اينه كه جامعه به طور كل مشكل داره. مساله اينه كه افراد ممكنه سكس (صرف عمل دخول)رو به طور غريزي بدونند اما فرهنگ اين كار وجود نداره. يعني اون بخشي از عمل كه اكتسابيه و آگاهي لازم داره غايبه. منظور من اين نيست كه هركسي سكس داره و عاشق طرفش نيست بيفرهنگه. اين اتفاق ميافته و به نظر من اگر هردو طرف موافق باشند و كسي ديگري رو مجبور به كاري نكنه ايرادي هم نداره. مساله اينه كه فرهنگ سكس يعني فرد اولا به خودش و بدنش احترام بگذاره و دوما همونقدر كه براي خودش حق قائله و دوست داره كه لذت ببره براي طرفش و بدنش احترام قائل باشه و براي اونم نه در حرف كه واقعا حق قائل باشه. يه همچين مسائل ريز رواني هستند كه فرهنگ سكس رو معلوم ميكنند. و همين ها هستند كه از اساس آموزش داده نميشند نه تنها توسط جامعه بلكه حتي توسط خانواده ها. من تو بهترين نقاط تهران بزرگ شده ام. خانواده ام تحصيل كرده اند اما يادم نمياد حتي يك بار كسي منو نشونده باشه و برام از رابطه با جنس مخالف حرف زده باشه. نه فقط سكس بلكه حتي رابطه شخصي و فردي. هرچي بوده يادگيري تجربي بوده. من وقتي رفتم دانشگاه بودند دخترهاي 18 ساله اي كه هنوز نميدونستند بچه چطور درست ميشه...اين خيلي فاجعه است. و تازه اين ادمها اهل همين كرج خودمون بودند. دخترهاي تهراني و غير مذهبي بودند كه فكر ميكردند زنهاي با كلاس بايد از سكس بدشون بياد. دوستان مذهبي داشتم كه سعي ميكردند سكس رو از روي كتابهاي شبيه رساله آقايون مذهبي ياد بگيرند و همنطور كه دوستمون گفت اين كتابها تنها كاري كه ميكردند از مرد تصوير يك موجود بيچاره اسير شهوت ميساختند و از زن موجودي كه زندگيش بايد وقف همچين مردي باشه....

اما طرف ديگه داستان رو هم بايد ديد. پسري كه تو اين جامعه بار مياد ممكنه به خاطر مساله بكارت و مسائل عرفي ظاهرا آزاد تر باشه اما عملا اونهم اسيره. پسري كه از داشتن يك رابطه سالم و كامل با كسي كه دوستش داره محرومه اونم اسيره. پسري كه حق انتخابي به جز روسپيان نداره اونم از ازادي بهره اي نبرده. زندانش بزرگتره اما همچنان اسيره. مساله اينه كه در جامعه ايران ميزان آگاهي براي هر دو طرف خيلي كمه.
ببينيد من تصور ميكنم كه تفاوت اساسي بين ايران و جوامع باز تر در دو مساله است: اول اينكه چه زن و چه مرد به دليل اينكه جامعه قبول كرده كه آموزش اين مسائل لازمه راه براي كسب آگاهي دارند. مثل ماها نيستند كه سال اول دانشگاه با چه ترس و لرزي رفتيم يه دونه كتاب آموزش مسائل زناشويي خريديم كه يواشكي با بچه ها تو دانشگا ه بخونيم و قدرت خدا يه دونه آناتومي ساده هم تو اين كتاب به تصوير كشيده نشده بود. پس اگر بخواهي ميتوني آگاه بشي و چون جامعه نسبتا بازه ميتوني آگاهانه تجربه كني . نكته دوم اينه كه اين آگاهي قدرت تشخيص ميده. اينطوري نيست كه مردا و زناي غير ايراني از مادر كاماسوترا زاده بشن. اينجام ممكنه آدم به تور يه آدم بيفرهنگ بخوره. اينجام ممكنه با فردي برخورد كني كه فرهنگش sexistهست اما نكته اينه كه تو ديگه حقتو بلدي و ميدوني كه داره باهات بد رفتاري ميشه. بنا بر اين حقتو طلب ميكني و اگر نشد جدا ميشي. مشكل اينه كه همونطور كه تو كامنت پايين هم مثال زدم نه تنها آگاهي داده نميشه بلكه كليشه هاي غلطي جاي حقايق ملكه ذهن زنها و مردهاي ما شده كه باعث ميشه خيلي وقتها حتي نميدونن كه حقي داره ازشون ضايع ميشه چه برسه به اينكه طلبش كنند.

پ.ن. اینجا یه سر بزنین. من که هوس عاشق شدن به سرم زد!
پ.ن. این اولین نوشته منصفانه و واقع گرایانه ایست که یعد از نمیدونم چند وقت خونده ام. هی رفيق! شنيده ای؟ زن بودن درست مثل ِ مرد بودن است.

Monday, August 16, 2004





اینم از مرد جدید زندگی ما. از سه شنبه پیش تا حالا تمام زندگی من وقف حضور ایشون بوده. ژوژ الان 7 هفته اش هست. یه سری واکسن خورده. غذای بچه گربه میخوره و بلده که تو ظرف خاکش باید خرابکاری کنه. فکر کنم با اومدن ژوژ من رسما به خیل عظیم فرد گراهای آمریکایی پیوستم. تنها با حیوونشون. اما راستش من رفته بودم مرکز خرید که شلوار جین بخرم. از بقل مغازه داشتم رد میشدم که دیدم ژوژ و یه بچه گربه دیگه تو قفس دارند بازی میکنند. تا منو دید اول با یه نگاه دل منو برد بعد هم حسابی گرفت اون یکی گربه هرو زد که نشون بده کی قوی تره...و خوب من چی کار میتونستم بکنم به جز اینکه بخرمش؟بقیه عکسهاش روهم میتونین اینجا ببینین.

Sunday, August 15, 2004

به کل یادم رفته بود. 24 مرداد تولدمه. 15 آگوست.امروز. 26 سالم تموم شد. کسی خمره اضافه برای ترشی نداره؟:) یه مرد جدید تو زندگیم اومده. به همین خاطر نمیتونستم ینویسم. به محض اینکه عکسش حاضر بشه مفصل توضیح میدم.

Thursday, August 12, 2004

آغاز جدا سری شاید از دیگران نبود...سکوت سرشار ازناگفته هاست،احمد شاملو

Sunday, August 08, 2004

فعل شریف دیدن

خودتون رو تو آینه نگاه میکنید؟ وقتی راجع به خودتون فکر میکنید چی میبینید؟ فکر میکنید آدمهای دیگه شما رو چه جوری میبینند؟ از کجا مطمئنید؟ اصلا فکر میکنید مهمه که بدونید اونا چی فکر میکنند؟ چرا؟ فکر میکنید چقدر اونیکه خودتون رو میبینید با اونیکه واقعا هستید یکی هست؟ مهمه اصلا؟

امروز کوزه اومده بود پیشم. بحث بر سر این بود که وبلاگ هرکسی چقدر شبیه خودشه و آیا وبلاگ هرکسی چقدر نشون دهنده اون آدمیه که پشتشه. کوزه اعتقاد داره وبلاگ من از خودم جدی تره. خوب من با دو دسته آدمها خیلی شوخم اونایی که خیلی باهاشون صمیمی هستم و اونایی که هم تازه دیدمشون وهم/یا نظرشون اصلا برام مهم نیست. با بقیه مخلوقات خدا بیشتر جدیم با رگه شوخی. اینجام همینجوریه. خوب البته این طوریه که من خودم رو میبینم و کوزه منو اصلا اینطوری ندیده. یه مثال دیگه، من چه اون موقعی که خیلی لاغر بودم چه اون موقع که متوسط بودم و چه الان که از برکت غذاهای شیطان بزرگ و خر زدن تپل شده ام همیشه خودم رو چاق میدیدم. دیگه الان خیلی به چیزی که از خودم میبینم تو این مورد اطمینان ندارم. اما واقعیت میدونین چیه؟ که من همیشه مثل یه آدم چاق زندگی کرده ام. مهم نیست چه وزنی داشته ام...مهم اینه که تو فکرم چاق بوده ام برای همین هم همیشه لباس گشاد پوشیده ام. از بدنم خجالت کشیده ام. همه کارهایی رو کرده ام که یه آدم 70 کیلویی میکنه.چون تصویرم از خودم 70 کیلویی بوده. من زجر چاقی رو کشیده ام مستقل از واقعیت فیزیکی بدنم. کلا مساله ای که هست اینه که آدمها همیشه تو دنیای ذهنشون زندگی میکنند. برای همین هم مهمه که خودمون از خودمون چی میبینیم. اما حالا فرض کنین که تصویر من به غلط از خودم زیادی خوب بود...اینو خیلی سخت تر میتونم راجع بهش نظر بدم. شاید از اولی بهتر باشه اما فکر کنم بازم بده. حد اقلش اینه که خنده داره. آدم تو این توهمی زندگی کنه که همه دنیا پوچ بودنش رو میدونن. عین آدمی میشه که همسرش داره بهش خیانت میکنه و همه میدونن جز خودش! پس اینجا بحث سوم پیش میاد: دیگران منو چی میبینن؟ و چقدر این مساله مهمه؟

من جواب این سئوال رو نمیدونم. سئوال حل نشده ذهنمه.میدونم که تو فرهنگ ایرانی ما خیلی زیادی برای حرف مردم و فکر مردم زندگی میکنیم. جمله مردم چی میگن جزو فرهنگمون شده. خود من توی دانشگاه (ایران)کم کم پانته آی واقعی رو داشت یادم میرفت از بس که به خاطر حرف دیگران صدام رو یواش کرده بودم، نمیخندیدم، اخم میکردم...اما بالاخره هرچی باشه آدمها تو اجتماع زندگی میکنند. اگر براورد غلطی از خودت داشته باشی اجتماع تو رو سر جات میذاره و ممکنه حسابی شکه بشی. اما طرف دیگه ماجرا هم اینه که ادمها به جایی نمیرسند مگر اینکه اول تو فکرشون به اونجا رسیده باشند.سئوال اینه: چه جوری میتونیم خود واقعیمون رو بشناسیم؟ معیار برای این تشخیص چیه؟ چیزی که من از خودم میبینم؟ چیزی که دیگران میبینند؟ ترکیب هردو؟کدوم" دیگران" مهمند؟
شما چی فکر میکنید؟
-------------------------------------------------------------------------------------
اینو بعدا دارم اضافه میکنم. اون مثال چاق یا لاغر بودن و تصویر ذهنی من از خودم اگرچه تماما حقیقت بوده اما بازم یه مثال هست. خواستم موضوعی باشه که همه باهاش اشنا باشیم که بتونم منظورم رو برسونم. سوال اصلی برام اینه: هرکسی از خودش یه تصویر ذهنی داره. راجع به قابلیتهاش و ظاهرش و در مجموع چیزی که هست. در عین حال هم اجتماع از آدم تصویری داره. این تصویر همیشه مهمه چون انسان در اجتماع زندگی میکنه. ما برای دیگران زندگی نمیکنیم اما با دیگران زندگی میکنیم و باهاشون تبادل انرژی داریم. اگه تصویری که از خودمون داریم با اون چیزی که اجتماع از آدم میبینه متفاوت باشه(چه مثبت چه منفی) اجتماع آدم رو هل میده سر جاش. در عین حال هم فرد باید به درجه ای از خودشناسی رسیده باشه که بتونه تغییر کنه و از کلیشه هاش بیرون بزنه و پیشرفت کنه و خیلی وقتها با همین تغییرات وارد اجتماع جدیدی بشه که فید بکهای متفاوتی هم ممکنه بهش بدن. ممکنه چیزی که به نظر جامعه اول مصیبت بوده در جامعه جدید فضیلت باشه. میخوام بدونم برخورد شما نسبت به این مساله چطوره؟ تا چه حد به قضاوت اجتماع اطمینان میکنید و تا چه حد به قضاوت خودتون؟ اون اجتماعی که برای شما مهمه کیه؟ رو چه مبنایی انتخابشون میکنید؟


* نترسین! 70 کیلو نیستم. میبینین؟ الان هم برام مهمه شماها منو چه جوری میبینین...در صورتیکه حتی قرار نیست منو واقعا ببینین!

Friday, August 06, 2004

عشق مثلثی

این جوابیه به این پست کیوان. امیدوارم خودشم بیاد و بخونه.
----------------------------------------------
کیوان جون، من فکر میکنم بعضی آدمها ذاتا مسافرند. من اعتقاد ندارم که هرکسی میتونه تا آخر عمرش فقط دل به یک نفر ببنده. خیلی وقتا فکر میکنم که شاید در واقع بعد از یه مدت اون عشقه دیگه تبدیل به عادت میشه. شایدم خیلی وقتا خیالمون راحت میشه که این وظیفه رو هم انجام دادیم و یکی رو پیدا کردیم و تموم شد و رفت. از طرفی این وفاداری و خیانت اصلا چه معنی میده معلوم نیست. دقیقا همینطور که گفتی با آدمها فرق میکنه. اخلاق کاملا نسبیه. همین خود من، اگه چهار سال پیش ازم میپرسیدی ممکن بود حتی از اینکه دوست پسرم یه دختر دیگه رو نگاه کنه ناراحت بشم. یعنی اون نگاه برام ملاک بود که طرف منو دوست داره یا نه. الان بعد از سه سال تو آمریکا میدونم که اگه با کسی که دوستش دارم برم توی استریپ کلاب و اون یه لپ دنس از استریپره بگیره ناراحت نمیشم که هیچی حتی ممکنه برام جالب هم باشه. همینجا الان پسرهایی هستن(البته نه ایرانی)که باهاشون حرف میزنی و اعتقاد دارن که خیلی باحاله اگه با زنشون دوتایی یه زن سومی رو پیدا کنند. همون پسر ممکنه قبول نکنه با یه مرد دیگه با زنش بره تو تختخواب. ممکن هم هست همین ماها ده سال دیگه به این نتیجه برسیم که سکس نشانه وفاداری نیست و با هم با اون ادمی که هستیم و لابد مثل ما فکر میکنه بخواهیم چیزهای جدید رو تجربه کنیم. اما با هم. شاید اونوقت همین با هم بودنش بخواد فرق ازدواج رو با رابطه های دیگه ات معلوم کنه. که با کسی باشی که بتونی خودت باشی و صادق باشی. من بعضی وقتا اما فکر میکنم که نمیدونم که چقدر سکس و عشق به هم ربط دارن. شخصا مطمئن نیستم تا به حال عاشق شده باشم اما مطمئن هم نیستم که اصلا این عشق که میگن چیه؟ به نظرم میاد که خیلی وقتها ماها یه تیکه ای از رابطه رو دوست داریم و بقیه اش رو فدای اون تیکه میکنیم. برای همین هم شاید باشه که این عشق مثلثی ممکنه پیش بیاد . یه آدم دیگه میاد و یکی از اون تیکه های فدا شده رو پر میکنه. گاهی وقتها خیلی خوبم پر میکنه و اونوقت تو میبینی که دو نفر رو دوست داری. اینجاست که اونوقت بحث خیانت پیش میاد. اینکه اگه با دومی هم بری به اولی خیانت کردی. اما من بعضی وقتها فکر میکنم اگه تیکه های وجودت رو بخواهی قربانی بقیه کنی داری به خودت خیانت میکنی و شاید این از همه بد تر باشه. به هر حال این بحثیه که فکر کنم به عدد آدمهای دنیا جواب داره و هر آدمی هم تو زمانهای مختلف زندگیش ممکنه جوابهای مختلف بدن. اما من وقتی خودم رو نگاه میکنم فکر میکنم الان خیلی بیش تر از قدیم میفهمم که چرا ممکنه این اتفاق بیفته و فکر میکنم دردش برای طرف بازنده رابطه(خودم این برداشت رو دوست ندارم اما کلمه دیگه هم پیدا نکردم به جاش)بیشتر از اینکه غم از دست دادن عشقش باشه درد و سوختن توهینی هست که پیام این بی وفایی میرسونه: اینکه تو به اندازه کافی برای من خوب و کامل نبودی.

یه آدم تازه

همون حقته که پرده رفو شده بهت بفروشن به 1360 سکه تمام بهار آزاااااااااااادی

Thursday, August 05, 2004

؟!!#@%&

خیلی چیزها بود که فکر کردم میشه راجع بهش نوشت اما هرچی به مانیتور خیره شدم فایده نکرد. نصفه ول کردم. دلم برای نوشتن تو وبلاگم تنگ شده اما. شاید چون وقتی مینویسم مفهموش اینه که یه فکرهایی داره به یه نتیجه هایی میرسه یا حد اقل یه سئوال واضح جلوی روم دارم. الان فقط چند تا موضوعه...اضافه وزن، تصویرم از خودم، بقیه چی میبینن؟افسردگی...کار، تحقیق دکترا، اوضاع پولی، مسافرت تو زمستون، کلاس تنیس یا اسکواش؟(میخوام شروع کنم)، شروع زبان سوم(اسپانیایی یا فرانسه یا عربی یا چینی؟) یه مهمونی بگیرم ودل تنگی برای یه دوستهایی که ندار م. از اونا که بشینی و اون حرف بزنه و تو گوش کنی و گاهی وقتها هم تو حرف بزنی و بدونی اون واقعا گوش میده. اینجا زندگی خیلی جدیه بعضی وقتا...

Monday, August 02, 2004

ببینم، کسی میدونه این مجله هنوز چاپ میشه یا نه؟ من الان مدت خیلی زیادیه که منتظرم شماره اخرش آنلاین بشه و کم کم با توجه به موضوعاتش دارم نگران میشم شاید به جای مجله مبتذل جمعش کرده باشن.

Sunday, August 01, 2004

نوشی فعلا داره اینجا مینویسه.

ما زنها هرچی می کشیم از دست خودمونه

از واژه ها شروع کنیم

استفاده از واژه همجنسبازی نه تنها توهین آمیزه بلکه بیانگر کیفیت رابطه بین دو همجنسگرا هم نیست. همجنسبازی بر وزن بچه بازی ، زن بازی و امثال اینها واژه ایست که از یک فرهنگ یک سویه نگر جنسی حکایت میکنه و بیشتر هم اصطلاحی است اخوندی. اگر ازدواج شما با همسرتون و رابطه تون با دوست دخترتون براتون "بازی" محسوب میشه همجنسگرا ها رو همجنسباز خطاب کنید. و گرنه بیایید با هر نظری که داریم حد اقل از واژه های صحیح استفاده کنیم.

پ.ن. خلاصه پستهای پایین اینه اگه حوصله خوندنش رو ندارید: علم امروز اعتقاد داره که گرایش جنسی آدمها چه به جنس موافق و چه مخالف بر اثر ترکیبی از هر دو عامل1- محیط و2- عوامل بیولوژیک و ژنتیک بوجود میاد اما هنوز اینکه هرکدوم چقدر موثر هستند معلوم نیست. بنا بر یافته های علم همجنسگرایی بیماری روانی نیست. .

Saturday, July 31, 2004

آیا همجنسگرایی بیماری روانیست؟

این متن ترجمه و خلاصه این متن است. لطفا قبل از خوندن این متن حد اقل اون جهار خط توضیحی که قبل از گرایش جنسی 1 نوشته ام مطالعه کنین.( دو تاپست قبل از این) ممنون!.
-----------------------------------------------
گذشته تاریخی ديدگاههای امروز درباره هم جنسگرايی ريشه مذهبی قا نونی و پزشکی دارند. در اروپا تا قبل از قرون وسطا هم جنسگرايی به طور عمده توسط مسيحيت تحمل و يا به کل ناديده گرفته می شد. اما پس از قرن ۱۲ميلادی موضع گيری منفی و تنفر از هم جنسگرايی در اروپا ريشه گرفت و در سر تا سر موسسات مذهبی و سکولار اروپا گسترش پيدا کرد. محکوم کردن هم جنسگرايی به عنوان عملی « غير طبيعي» مقبوليتی عمومی يافت که تا به امروز ادامه دارد.تعليمات مذهبی بزودی وجاهت قانونی يافت. بسياری از مستعمرات آ مريکايی همجنسگرايی را به عنوان جرم جنايی شناختند تا جايی که در نقاطی مجازات اعدام در پی داشت.در پايان قرن ۱۹ ميلادی علم پزشکی و روانپزشکی مقابله زيادی در برابر اين پيش داوری های مذهبی و قانونی کردند. در نتيجه اين تلاشها تعبير از هم جنسگرايی از جنايت و گناه فراتر رفته و به بيماری هم شمول پيدا کرد. اين تغيير تاريخی به طور کل به عنوان يک پيشرفت شمرده ميشد چرا که يک بيمار کمتر از يک جانی يا گناهکار (مذهبی) قابل سرزنش است. با وجود اين حتی در بين پزشکان و روانپزشکان نيز ديدگاه واحدی در مورد هم جنسگرايی وجود نداشت.
Richard von Kraft-Ebing هم جنسگرايی را بيماريی حاصل از تغيير کارکردی سلولها( مانند سرطان) دانست. اما دانشمندانی مانند قرويد و اليس(Havelock Ellis ) ديدگاههای متعادلتری داشتند. در اوائل قرن ۲۰(۱۹۰۱ ميلادی) اليس مطرح کرد که هم جنسگرايی امری مادر زادی بوده و در نتيجه غير اخلاقی نيست. او هم چنين عقيده داشت که هم جنسگرايی بیماری نیست و بسياری هم جنس گرايان بوده اند که تاثيرات بسيار مثبتی در جامعه داشته اند.
ديد گاه فرويد :اساس ديدگاه فرويد با ديدگاه اليس تفاوتی بنیادی داشت. او معتقد بود که انسان اساسا موجودی دو جنس گراست (bisexual) و بنا بر شرايطی که تجربه می کندو تربيت والدين و عوامل ديگر به جنس موافق يا مخالف تمايل پيدا ميکند. با وجود اين فرويد بر سر اين مساله که هم جنس گرايی نبايد به عنوان بيماری تلقی شودبا الیس توافق داشت.روانشناسان بعدیروانشناسان بعدی اين ديدگاه را رد کردند.Rado مطرح کرد که تمايل ذاتی انسان به جنس مخالف بوده و هم جنسگرايی بر اثر ترس از جنس مخالف(phobic response) به وجود می آيد. ديگر روانشناسان مطرح کردند که هم جنسگرايی بر اثر رفتار بيمار خانواده در سنين ۴-۵ سال در کودک شکل ميگيرد و ادعا کردند که چنين نمونه هايی در بين بيماران مشاهده کرده اند.
خطا های موجود: با وجود تاثير چشمگير اين نظريات بر علم روان درمانی اين نظريات مبتنی بر نتايج آ زمايشها و نمونه گيری های دقيق نبودند. اکثر اين نظريات بر اساس مشاهده نظريه پرداز از بيمارانی بود که به کلينيک ها مراجعه کرده و به عنوان هم جنسگرا شناخته شده بودند. دو اشکال اساسی بر اين پروسه وارد بود. اولا چون نمونه گيری و جمع آ وری اطلاعات توسط نظريه پرداز انجام ميشد قضاوت و انتظارات او بر اطلاعات جمع شده اثر منفی گذاشته و خطای آماری به وجود می آ ورد. ثانيا نمونه آماری ايشان محدود به کسانی بوده که به عنوان مريض تحت درمان بوده اند و قطعا نمی توانسته اند نماينده کل جمعيت هم جنسگرايان باشند.
Evelyn Hookerمطالعات انجام شده توسط Hooker در جنبه های مختلف نو آ وری داشتند. اولا او به جای پذيرفتن ديد گاه غالب که هم جنسگرايی را بيماری طلقی ميکرد به طرح اين سئوال پرداخت که آ يا هم جنسگرايان در تطا بق با محيط با افرادی که به جنس مخالف تمايل دارند متفاوتند؟ ثانيا نمونه آماری او از مردان هم جنسگرايی بود که دارای زندگی عادی اجتماعی بودند و نه از بيماران کلينيک. ثالثا کسانی که به آنالیز این داده های آماری پرداختند در اين امر متخصص بوده و اطلاعی هم از تمايل جنسی افراد نداشتند. به اين دليل احتمال خطا ی ناشی از پيش ذهن در آنالیز چگونگی تطابق نمونه ها با محيط بسيار کم شد. نتايج مطالعات Hooker نشان داد که تطابق هم جنسگرايان با محيط از افراد عادی متفاوت نيست و هم جنسگرايی نمی تواند به عنوان بيماری روانی طلقی شود. مطالعات Hooker توسط دانشمندان بسياری ادامه يافت و نتايج مبتنی بر روشهای دقيق تجربی درستی يافته های او را تاييد کرد. در نتيجه اين تحقيقات و نیز تغییرات فرهنگی ایجاد شده انجمن روانشناسان آمریکا ( American Psychiatric Association ) در سال۱۹۸۶ میلادی هم جنسگرایي را از ليست بيماری های روانی حذف کرد. تا به امروز اين انجمن تلاش پی گير در ريشه کن کردن برداشتهای غلط به وجود آمده در طول تارخ داشته است و دارد. اگرچه پاره ای از روانشناسان ممکن است شخصا هم جنسگرايی را يک بيماری روانی طلقی کنند اما نتايج علمی هيچ گونه ارتبا طی بين هم جنس گرايی و بيماری روانی را تاييد نمی کنند..

گرایش جنسی 2

<...عوامل بيولوژيک:مهمترين نظريه ای که در مورد عوامل بيو لو ژيکی صحبت ميکنه اعتقاد دار ه که: گرايش جنسی ٬مانند بقيه ابعاد جنسيت آ دمها٬ منعکس کننده اختلافات جنسيتی مغز بر اثر تاثير هورمونهای جنسی قبل از تولده (prenatal sex hormones) به بيان ساده همه چيز بستگی داره به ميزان اندروژن در دوران حساسی از تکامل قبل از تولد. جنين هايی که مغزشون در معرض ميزان زيادی از هورمون اندروژن در اين دوران قرار بگيره (اکثرا مردها و تعدادی از زنها) در دوران بزرگسالی از نظر جنسی به زنها گرايش پيدا ميکنند و جنین هایی در معرض میزان پایینی از این هورمون بوده اند به مردها گرایش خواهند داشت. یه نظریه دیگه هم میگه که ممکنه میزان هورمون مهم نباشه بلکه حساسیت مغز به این هورمونها تعیین کننده باشه. این نظریه روی حیوانات به طور گسترده تایید شده. گرایش جنسی حیوانات رو میشه با تغییر دادن تجربه های هورمونیشون در مراحل خیلی زود عوض کرد. صحت این نتایج به دلایل اخلاقی روی جنین انسان آزمایش نشده. این نظریه محدودیت هایی داره...اول اینکه اکثر نتایجی که این نظر رو تایید میکنند نقش هورمونها رو محیا کننده(predispoing) و نه تعيين کننده(determining)می دونند. دوم اينکه بعضی از يافته های موجود با پيش بينی های حاصل از اين تئوری تطا بق نداره و سوم اينکه بعضی از يافته هايی که با ين تئوری هم خوانی داره ميتونه از روش ديگه ای هم توجيه بشه.
اثر ژن بر گرايش جنسی:به طور عموم تحقيقا ت بر اين متمرکز بوده که آيا اصلا ژنها به طور کلی بر گرايش جنسی اثر دارند يا نه فارغ از پيدا کردن ژن به خصوص . نتاج نشون داده که ژنها تاثير ميگذارند: هم جنسگرايی در خانواده ها ادامه داره. اگر شما مرد هستيد و برادر هم جنسگرا داريد احتمال اينکه خودتون هم همجنسگرا باشد ۵ برابر ميشه( مرجع برای اين جمله دو تا مقاله معرفی شده چاپ سالهای ۹۵ و ۲۰۰۰ ميلادی-پانته آ) حتی نمونه هايی مشاهده شده که دو قلو های همسان(که ۱۰۰٪ ژنهاشون مشترکه-monozygotic twins) در بدو تولد جدا شدند ٬ در محيط های جدا از هم پرورش پيدا کرده اند و بعد هردو هم جنسگرا شده اند. به طور کلی مطالعاتی که روی دو قلو های همسان انجام شده نشون داده که وابستگی ( آماری) بين ژنها و گرايش جنسی هست. واضح است که دو قلو های هم سانی هم هستند که گرايشات جنسی متفاوت دارند و بنا بر اين ژن نميتونه تنها عامل باشه. هيچ کدام از دو تئوری به تنهايی قانع کننده نيستند. با تمام آ زمايشهايی که انجام شده بسيار دور از ذهن است که محيط تنها عامل تعيين کننده باشد. اما پروسه های مختلف روی افراد مختلف اثر متفاوتی ميگذاره و کنش و واکنش زيادی بين عوامل محيطی و بيو لوژيکی ميتونه اتفاق بيفته.

همجنسگرایی

این چند روز در وبلاگهای دوستان مطالبی رو در مورد همجنسگرایی دیدم. با اینکه من معمولا از تکرار کردن پرهیز میکنم فکر کردم شاید بد نباشه اموخته های خودم رو اینجا به صورت خلاصه تکرار کنم. مطلب رو به سه بخش تقسیم کرده ام که شامل گرایش جنسی 1 و 2 و "آیا همجنسگرایی بیماری روانیست؟" اصل بحث چند وقت پیش اینجا مطرح شد که اگر حوصله خوندن داشته باشد دیدن به عقیده من پدیده هموفوبیک که مهشید مطرح کرده به خوبی به تصویر میکشه. اینا چیزاییه که من تا حالا یاد گرفته ام و خوشحال میشم اگه شما هم کاملش کنید و نظرتون رو بهم بگید. به هرجهت من فکر میکنم با توجه به موانع سنگین دینی و عرفی در ایران، اگر هر زمانی هم حرکتی در دفاع از حقوق همجنسگرایان بخواد صورت بگیره برنده ترین سلاح همون علمه.
------------------------------------------------------------------
گرایش جنسی 1
اصولا سئوال اينکه چرا بعضی افراد هم جنسگرا ميشند زير مجموعه سئوال جامع تريه که اصولا عوامل به وجود آورنده گرايش جنسی در آدمها چيه؟ چه چيزی باعث ميشه که بعضی از ما به جنس مخالف و بعضی به جنس موافق گرايش پيدا ميکنيم؟ جواب خلاصه اين مطلب اينه که هنوز علم به يک اتفاق نظر صد در صد نرسيده...من بقيه مطالبی رو که در پايين ميارم ترجمه و خلاصه از اين کتابه:
تیتر: Human Sexuality
سال انتشار: 2003
نویسندگان: Simon Levay, Sharon M.Valente
به طور کلی دو دسته نظریات در مورد علل گرایش جنسی در آ دمها بیان شده
1. عوامل محیطی(socialization)
۲. عوامل بیولوژیکی
۱. عوامل محیطی:
1.1نقش تربیتی والدین: یکی از نظریات در این باره از طرف John Moneyدر دهه ۶۰ ارائه شد. او اعتقاد داشت که والدین میتونند گرایش جنسی فرزندانشون رو به وسیله پاداش و تنبیه تغییر بدن. مهمترین تاییدش برای تئوریش وجود پسری بود که سالها تحت نظر ش بود. این پسر در دوران نوزادی بر اثر بیاحتیاطی پزشکان آلت تناسلیش تقریبا نابود میشه به طرزی که قابل در مان نبوده. پدر و مادر این پسر اونو پیش این دکتر میارند و اون نظر میده که آلت تناسلی نوزاد رو عمل کنند و براش واژن بزارن و به مرور با تزریق هورمون اون رو از نظر بدنی به صورت یه دختر در بیارند. در عین حال هم به والدین توصیه میکنه که با کودک عین یه دختر رفتار کنند...عملیات تغییر جنسیت کودک نا دو سالگیش تکمیل میشه و والدین هم کاملا طوری باهاش رفتار میکردند که انگار دختره...اما وفتی که این کودک بزرگ میشه سینه هاش رو که بر اثر تزریق هورمون رشد کرده بوده عمل میکنه دوباره تغییر جنسیت میده بجه قبول میکنه و الان یه شوهر و پدره. 2. 1سو استفاده جنسی در کودکی: یکی دیگه از نظریاتی است که بسیار روش تاکید شده...که بسیاری از افرادی که گرایش های هم جنسگرایانه دارند افرادی هستند که در کودکی مورد آزار جنسی قرار گرفته اند...یا بهشون تجاوز شده و از این قبیل...بعضی ا ز مطالعات انجام شده هم این نظریه رو تایید کردن...اما این نظریه هم عمومیت نداره اولا به دلیل اینکه تابیر افراد از لمس شدن در دوران کودکی ممکنه متفا وت باشه و در ضمن بسیاری از هم جنسگراها هستند که گرایش جنسیشون رو فبل از هرگونه تماس جنسی کشف کرده اند3. 1عوامل دیگر: همونطور که گفته شد آدمها به دلایل مختلف ممکنه انتخاب کنند که با جنس موافق رابطه برقرار کنند مثلا در اوج حرکتهای فمینیستی دهه ۷۰ بعضی زنها ( چند تایی a few) همبستگیشون رو با وارد شدن در رابطه با جنس موافق نشون دادند و بعدا دوباره به رابطه با مردها برگشتن. خیلی هم دیده شده که افراد اول با جنس مخالف رابطه داشتن ٬ حتی ازدواج کردن و بعد رابطشون رو شروع کردن اما اکثر این آ دمها گزارش دادن که در همون زمان هم از کشش جنس موافق روی خودشون آگاه بوده اند.

Friday, July 30, 2004

معرفی

اون کنار دوتا لینک جدید اضافه شده. الیزه وبلاگ زهراست که از ایران مینویسه و نثر شیرین و ساده اش به دل میشینه. همواروتیسم رو دوست همجنسگرایی تازه شروع کرده و به نظرم شجاع و صریح میاد. به هردو سر بزنین. ارزش وقتتون رو دارند.

Thursday, July 29, 2004

*ببینم، شما ها میتونین وبلاگ نوشی رو ببینید؟ برای من صفحه پیدا نمیشه:(
 
* من الان میتونم برای یه پلو و خورشت کرفس خوشمزه گریه کنم. امان از غربت و بی هنری...

Wednesday, July 28, 2004

آخیش! خیالم راحت شد. همه چی داره برق میزنه از تمیزی...خونه ظاهرش تمیز بود اما باطنش داشت کپک میزد. اینجا این صاحب خونه ها چون میدونن هر کاری بکنن بازم این دانشجو ها مجبورن خونه ها رو اجاره کنن از هرجا که بتونن کم میزارن. کرکره های خونه رو فکر کنم از بدو خلقتشون یکی حتی یه دستمال نمدار هم روشون نکشیده بود. یه لایه کلفتی از خاک و کثافت روش بود. دونه دونه رو بردم تو حموم و پره به پره شستم. تازه معلوم شد نصفشون که من فکر میکردم زرده در واقع سفید بوده! خرابکاری هم کردم البته. بعد از شستن کرکره ها اومدم وایتکس ریختم که وان رو دو قبضه تمییز کنم نمیدونم جای وایتکس ها چرا به جای اینکه سفید بشه زرد شد...فکر کنم با وان حموم واکنش داد.  و خوب طبیعتا من یادم رفته بود پرده حموم رو بزنم بالا و گوشه اش وایتکسی شده..حیف! اما اصل تراژدی موقعی بود که اومدم ظرف بشورم آب سینک پایین نمیرفت...با لوله باز کن پمپ زدم که باز بشه...اون باز شد اما دیدم از زیر گاز آبشار راه افتاد کف آشپزخونه  و پیش به سوی کف چوبی سالن! قیافه  منو باید میدیدین وسط اون بلبشو. حالا فردا به صاحب خونه زنگ بزنم بگم بابا ملکت رو آب برد! بیا درستش کن...اما خونه خیلی خوب شد...تشریف بیارین هندونه در خدمت باشیم.

Tuesday, July 27, 2004

نصیحت

یکی از بهترین نصیحتایی که به من شد میدونین چی بود؟ 
 
"چرا انقدر کار هارو نصفه ول میکنی که بعد دوباره بیایی سراغش؟ یه کار روکامل تموم کن بعد برو سراغ  بعدیش!"

اراده سیری چند؟*

بدیش اینه که نمیشه رفت مغازه و یه دو کیلو اراده خرید خورد که زندگی بیفته رو روال اگرچه که فکر کنم نوع مرغوبش که یه مدتی دوام بیاره حتما انقدر گرون میشه که باید عین زعفرون مثقالی بخریم. با اینکه خودمون پولمون نرسه هی سفارش بدیم مامان اینا سوغاتی بیارن. مشکل اینه که اراده یه محصول جانبیه زندگیه که آدم باید خط تولید مخصوص براش راه بندازه که همه این تجربه ها و فکر ها و سختی ها و خوشی ها از یه طرف خط تولید بره تو بعد با دقت نسبتاش تنظیم بشه بعد همش از چند تا فیلتر خیلی مخصوص با مش ریز رد بشه بعد حالا شاید آخرش یه چیکه اراده از توش در بیاد که معلومم نیست چقدر عمر کنه و به زخم کار ادم اصلا بخوره یا  نه! و از همه بد تر اینه که مهندس خط تولید ما همون بوده  که تو جهنم برای سوزوندن ایروونی ها برنامه میریخته...یه روز قیفش هست آتیش نیست...یه روز اتیش هست قیفش نیست...مال ما هم  یه روز حالش نیست..یه روز خوشی اش کمه انرژیش نیست...یه روز سختیاش کمه..همه اش هم که هست میبینیم فیلتر های شعورمون رو یادمون رفته بوده عوض کنیم همش رفته قاطی آشغالا!

* الهام گرفته از شعر سهراب...دل خوش سیری چند؟
 
------------------------------------------------------------
پ.ن.1 با الهام از نظر ستاره خانوم من از امروز رسما اسم دوچرخه ام رو آقا صفدر اعلام میکنم. ما چون تازه به دوران رسیده ایم و اینجا هم خارجه جلوی مردم سیا صداش میکنیم اما عزیز اینا (مادر بزرگش که از ایران زنگ میزنه) بش میگن صفدر. اسم آمریکاییش هم هست تونی. حالا کسی برای تلفنم پیشنهاد نداره؟.
 
پ.ن.2. میخواستم به علیرضا که از خواننده های خوب گل خونه است بگم که اون شعر خیام رو به یاد شما نوشتم. مطمئنم آدمهای زیادی با معنیش میتونن ارتباط برقرار کنند و نتیجه ای هست که خودم هم بهش معتقدم اما اینکه نوشتمش به یاد شما بود  و بحثامون.

Monday, July 26, 2004

ایشالا به پای هم پیر بشن

من اینو ده دفعه از دیشب تا حالا خوند ه ام از بس که با صداقتش و صفاش حال کردم. برای اولین بار واقعا نه برای اینکه پیش کسوته و برای اینکه واقعا به دلم نشست به وبلاگش برگشتم.  آرزو میکنم زندگیشون همیشه آفتابی باشه با این دل روشنی که داره.
------------------------

اینترنت خونه رو آقای پستچی آورد. فکر کنم کمتر آدم بزرگی از رسیدنش انقدر ابراز احساسات کنه براش. حالا میتونم با یه لیوان نسکافه داغ  لم بدم رو کاناپه و افاضات کنم بدون اینکه هی اینترنت دزدیمون قطع بشه! خانومی هم خیلی خوشحاله
-------------------------
آتش بدون دود نمیشود، جوان بدون گناه...
(نادر ابراهیمی_آتش بدون دود)

Sunday, July 25, 2004


1_ در باره من
خیلی وقته که ننوشتم. وقتی آدم بعد از دو هفته میخواد بنویسه اونوقت خیلی هم نمیدونی چی بنویسی. پس بیایین خیال کنیم که تازه این وبلاگ رو شروع کرده ام .  من پانته آ هستم. برای اونایی که نمیدونن پانته آ اسم دختره. اسم منو عموی بزرگم گذاشته. راستش رو بخواهید نمیدونم معنی لغویش چیه. میدونم که زن یکی از سردارهای کوروش بوده و خیلی هم زن زیبایی بوده. به دلایل قابل حدس بابای من خیلی علاقه داشت روی این نکته تاکید کنه. هروقت ازش معنی اسمم رو پرسیدم داستان عشق پادشاه رو به پانته آ گفت و اینکه در نهایت پانته آ به شوهرش وفادار موند. 24 مرداد 1357 به دنیا اومدم. همه میگن من به مادر  مامانم رفته ام. من که خوشحال میشم چون مامانی خیلی خوشگل بود. یکی از چیزهایی که از بچگیم یادم میاد اینه که خیلی گریه میکردم. گریه معمولی هم نه...انقدرکه به هق هق می افتادم. سر چیزهای خیلی معمولی حتی. یه دفعه یادمه مامان نگذاشت من با بابا برم از تو ماشین پایین پیش عمه ام و من یه ربع گریه ام بند نمیامد. حتی یادمه که گریه نمیکردم برای اینکه بزاره برم فقط نمیدونم چرا هر کار میکردم گریه ام بند نمیامد.  الکی دلم کوچیک بود.  یادمه تا مدتها تو کلاس اول تو خودم خرابکاری میکردم. اونم از نوع ناجورش. درست نشد تا روزی که مامان مجبورم کرد خودم لباس زیر کثیفم رو بشورم.  قشنگ یادمه که در حین شستن دلم برای مامان سوخت که مجبور بوده این گند کاری رو بشوره و خوب تموم شد. اما هنوزم که هنوزه وقتی خیلی عصبی میشم باید دم توالت بسط بشینم. اون زمونها ایران جنگ بود. آژیر قرمز و سفید. یادمه بابا و مامان میخواستن به فامیلها تو آمریکا زنگ بزنن  چه قدر باید شماره میگرفتن. مثل الان نبود که با یه کارت تلفن راحت یشه گرفت. یادمه یه دفعه  داشتن ضد هوایی میزدن و من محو زیبایی اون نورها تو آسمون شده بودم که مامان از دم پنجره کشیدم کنار. اما همیشه اینطوری نبود. شبهای زیادی هم بود که از بلندی صدای بمبها و لرزیدن شیشه ها تو بغل بابا گریه میکردم.  خونه بابا بزرگ پنجره های بزرگ قدی داشت و همش رو چسب زده بودند. ضربدری. یه مشخصه دیگه هم این بود  که پول نبود. یادمه بابا و مامان کوپن تمام فامیلهایی که اول انقلاب رفته بودند رو هم میگرفتن. هم خودمون میخوردیم و هم یه فامیل دیگه که با ما خیلی نزدیک بودن. تمام لباسهای من ارثیه خواهر بزرگترم بود. خیالی هم نبود. همه بچه ها اینطوری بودن و تازه ماها رو مامان و بابا طوری بار  آوردن که مال من و تو نمیکردیم. هنوزشم همینطوریه. حرف خواهرام شد. ما سه تا خواهریم. من وسطیم. با بزرگه دو سال و با کوچیکه 5  سال اختلاف دارم. اما  من و خواهر کوچیکم همیشه به جز یه سال که من کنکور داشتم هم اتاقی بودیم. برای همین هم زیاد کتک کاری و قهر و آشتی و بازی کردیم. اینجور کتک کاری ها اگه با تحقیر و زخم زبون نباشه و والدین هم اشتباهی دخالت بیجا نکنن فکر کنم بعدن خاطره میشه و آدمها رو بیشترنزدیک میکنه. ..

Wednesday, July 14, 2004

از خیام

از منزل کفر تا بدین یک نفس است
وز عالم شک تا به یقین یک نفس است

این یک نفس عزیز را خوش میدار
چون حاصل عمر ما همین یک نفس است

-------------------------------------------
من تا 23 جولای خونه اینترنت ندارم. سعی میکنم بیشتر بنویسم اما منظم نمیتونم به روز کنم. من معمولا آخر شب که روز تموم میشه مینویسم. سر کار سختمه بعلاوه اینکه کیبورد فارسی هم ندارم. لطفا گل خونه رو همینجوری تحمل کنید تا من اینترنت دار بشم.

Wednesday, July 07, 2004

عادت

من الان خانومی(کامپیوترم) رو آورده ام دم پنجره و طفلک داره کلی تلاش میکنه تا یه سو سو اینترنت بی سیم همسایه رو بگیره. امیدوارم تا آخر این پست طاقت بیاره بچه. به برقم نمیتونم وصلش کنم چون سیمش سه شاخه است(توآمریکا سیمهای جدید اینطوریه) و این خونه پریزهاش دو تا سوراخ داره حالا تا فردا که برم براش مبدل بگیرم. خونه ام هم عین هیروشیما بعد از بمبارانه. فکر کنم فردا که گاز هم وصل بشه بچینمش. اینجا برق و گاز رو عین تلفن تو تهران باید زنگ بزنیم و بیان دوباره وصلش کنن.

اما یه چیزی در مورد مطلب قبلی: خیلی از دوستهای خوبم گفته بودند که بهتره که کلا عادت نکنیم. من این حرفو قبول دارم اما تا حدودی. یعنی اگه واقعا بخواهیم فکر کنیم تصور نمیکنم آدمی پیدا بشه که بگه من هیچ عادتی تو زندگیم ندارم. اما پس یعنی چی که همه بزرگان گفتن که نباید به چیزی عادت کرد؟ اینجا یه اصطلاحی دارن که میگن هرکسی یه comfort zone داره. یعنی با چیزها و آدمهایی که اطرافش هستند و آشنایی و روابطی که باهاشون داره باعث میشه که محیط اطراف فرد هرچند هم به ظاهر بد و غیر قابل تحمل براش فضای امن و راحتی باشه. علتش هم خیلی ساده اینه فرد بازیهای محیط اطرافش (هرچند بیمار و نا سالم باشند)رو یاد میگیره و در نتیجه بر محیط و روابطش مسلط میشه. درست در همین جاست که فرق آدمها با هم معلوم میشه. آدمهایی که قوی هستند و عادت نمیکنند اونهایی هستند که نمیترسن که از این محیط امنشون بیرون بیان و این کار هرکسی نیست. همه ماها پیش میاد که به دلیل شرایط زندگی گاهی مجبور بشیم از محیط امنمون خارج بشیم. مثلا ممکنه مدرسه یا شهرمون عوض بشه یا آدمهای جدید ببینیم یا سر کار جدید بریم. اما حتی اون موقع هم سریع تلاش میکنیم تا با محیط و آدمها و هر چیزی که جدیده آشنا بشیم و دوباره اون محیط امن رو برای خودمون فراهم کنیم. ( توجه داشته باشیم که این محیط امن یک مساله کاملا روانیه)اما در بین ماها آدمهایی هستند که داوطلبانه از این محیط امن خارج میشن. اینا همون آدمهایی هستند که به دنبال معیارهای نو میرن و عادت دارن که زندگی رو به مبارزه بطلبن به جای اینکه منتظر بشن زندگی درس یادشون بده. اینها آدمهایی هستن که اگرچه مثل همه ماها عادت میکنند اما اسیر عادتهاشون نمیشن. در واقع مهم ترین عادت این آدمها عادت به تغییرکردن هست. این آدمها همیشه مترصد و هوشیارن تا چیزهای جدید یاد بگیرن و خودشون رو نقد کنن و خصوصیات جدید کسب کنن. این آدمها همون هایی هستن که همیشه میتونن بگن چرا اینی هستن که هستن چون خصوصیاتشون رو انتخاب میکنن. اما نکته ای که من نوشتم دقیقا ابزار همین آدمهاست. اگر تصمیم گرفتیم که یکی از عادتهامون به درد نمیخوره و تاریخ انقضاش رسیده تنها زمانی میتونیم از گیرش راحت بشیم که اونو با یه عادت دیگه جایگزین کنیم. مثلا عادت سالم غذا خوردن رو جایگزین پرخوری میکنیم. عادت مثبت فکر کردن رو جایگزین منفی فکر کردن میکنیم. من فکر میکنم آدم همیشه عادت میکنه اما باید عادت کنه که خودش رو به مبارزه بطلبه و تغییر کنه. این شاید بهترین عادتی باشه که کسی بتونه داشته باشه. عادت به تغییر.

Sunday, July 04, 2004

یه نکته خوب

هیچ عادتی رو نمیشه ترک کرد مگر اینکه اونو با یه عادت جدید جایگزین کنیم.

Saturday, July 03, 2004

از هر دری

* دیدین گل خونه من طرفدار پیدا کرده؟:)...چی؟ بابا لیست خواندنیهاش رو میگم! آقا شرمنده کردید.


* من نمیدونم این بچه، زیتون چه میکشه واقعا از دست این فیلترینگ. من بعضی وقتها که بلاگر بازی در میاره و نمیتونم بنویسم کلی میره رو اعصابم. چه برسه به اینکه فیلتر بشم. خودمم نتونم بنویسم، خواننده هام هم نتونن بخونن!

* دوتا اسم خوب لازم دارم. یکی برای دوچرخه ام یکی برای موبایلم که تازه به خانواده مون اومده. دوچرخه ام پسره، خیلی خوش تیپه، قیافه اش غلط اندازه، زینش خیلی راحته از خانواده خوبیه اما خوب خیلی هم سطح بالا نیست. رنگش هم نقره ایه. موبایلم LG،صفحه رنگیه، دوربین نداره، زنگاش یکی از یکی جوادی تر و آبرو ریزی تره. پسره. از این مدل تاشو هاست. ژست خوش تیپی میگیره اما من فهمیده ام که اعتماد به نفسش کمه. از هر جور اسم ایرانی، ترکی ، آلمانی و ایتالیایی و مغولی استقبال میشه.

* این آخر هفته اساس کشی دارم. برای اولین بار دارم میرم یه خونه ای که همش مال خودمه(نه بابا، اجاره است. منظورم اینه که هم خونه ندارم)

پ.ن. اینجا اکثر دانشجو ها فقط تلفن موبایل دارن. رقابت زیاده و شرکت ها قرارداد هایی پیشنهاد میکنن که قابل تقبل حتی برای دانشجو ها هم هست. خیلی وقتها گوشی تلفن مجانی یا خیلی ارزون تموم میشه. برای همین هم چون دانشجو ها هم بی پولن و هم خانه به دوش براشون داشتن فقط یه موبایل از همه چی به صرفه تره.