Sunday, July 25, 2004


1_ در باره من
خیلی وقته که ننوشتم. وقتی آدم بعد از دو هفته میخواد بنویسه اونوقت خیلی هم نمیدونی چی بنویسی. پس بیایین خیال کنیم که تازه این وبلاگ رو شروع کرده ام .  من پانته آ هستم. برای اونایی که نمیدونن پانته آ اسم دختره. اسم منو عموی بزرگم گذاشته. راستش رو بخواهید نمیدونم معنی لغویش چیه. میدونم که زن یکی از سردارهای کوروش بوده و خیلی هم زن زیبایی بوده. به دلایل قابل حدس بابای من خیلی علاقه داشت روی این نکته تاکید کنه. هروقت ازش معنی اسمم رو پرسیدم داستان عشق پادشاه رو به پانته آ گفت و اینکه در نهایت پانته آ به شوهرش وفادار موند. 24 مرداد 1357 به دنیا اومدم. همه میگن من به مادر  مامانم رفته ام. من که خوشحال میشم چون مامانی خیلی خوشگل بود. یکی از چیزهایی که از بچگیم یادم میاد اینه که خیلی گریه میکردم. گریه معمولی هم نه...انقدرکه به هق هق می افتادم. سر چیزهای خیلی معمولی حتی. یه دفعه یادمه مامان نگذاشت من با بابا برم از تو ماشین پایین پیش عمه ام و من یه ربع گریه ام بند نمیامد. حتی یادمه که گریه نمیکردم برای اینکه بزاره برم فقط نمیدونم چرا هر کار میکردم گریه ام بند نمیامد.  الکی دلم کوچیک بود.  یادمه تا مدتها تو کلاس اول تو خودم خرابکاری میکردم. اونم از نوع ناجورش. درست نشد تا روزی که مامان مجبورم کرد خودم لباس زیر کثیفم رو بشورم.  قشنگ یادمه که در حین شستن دلم برای مامان سوخت که مجبور بوده این گند کاری رو بشوره و خوب تموم شد. اما هنوزم که هنوزه وقتی خیلی عصبی میشم باید دم توالت بسط بشینم. اون زمونها ایران جنگ بود. آژیر قرمز و سفید. یادمه بابا و مامان میخواستن به فامیلها تو آمریکا زنگ بزنن  چه قدر باید شماره میگرفتن. مثل الان نبود که با یه کارت تلفن راحت یشه گرفت. یادمه یه دفعه  داشتن ضد هوایی میزدن و من محو زیبایی اون نورها تو آسمون شده بودم که مامان از دم پنجره کشیدم کنار. اما همیشه اینطوری نبود. شبهای زیادی هم بود که از بلندی صدای بمبها و لرزیدن شیشه ها تو بغل بابا گریه میکردم.  خونه بابا بزرگ پنجره های بزرگ قدی داشت و همش رو چسب زده بودند. ضربدری. یه مشخصه دیگه هم این بود  که پول نبود. یادمه بابا و مامان کوپن تمام فامیلهایی که اول انقلاب رفته بودند رو هم میگرفتن. هم خودمون میخوردیم و هم یه فامیل دیگه که با ما خیلی نزدیک بودن. تمام لباسهای من ارثیه خواهر بزرگترم بود. خیالی هم نبود. همه بچه ها اینطوری بودن و تازه ماها رو مامان و بابا طوری بار  آوردن که مال من و تو نمیکردیم. هنوزشم همینطوریه. حرف خواهرام شد. ما سه تا خواهریم. من وسطیم. با بزرگه دو سال و با کوچیکه 5  سال اختلاف دارم. اما  من و خواهر کوچیکم همیشه به جز یه سال که من کنکور داشتم هم اتاقی بودیم. برای همین هم زیاد کتک کاری و قهر و آشتی و بازی کردیم. اینجور کتک کاری ها اگه با تحقیر و زخم زبون نباشه و والدین هم اشتباهی دخالت بیجا نکنن فکر کنم بعدن خاطره میشه و آدمها رو بیشترنزدیک میکنه. ..

No comments: