Tuesday, December 06, 2005

خداحافظی

اول اینکه من از صمیم قلب حادثه امروز رو به همه و مخصوصا دوستای خبرنگار تسلیت میگم. آدم واقعا متاسف میشه.

بعد هم من دارم این وبلاگ رو میبندم. دلایلش خیلی شخصیه. دلم میخواد از همه همتون که به اینجا سر می زدید نهایت تشکر رو بکنم. نظرات تک تکتون برام مهم بوده و حضورتون همیشه مایه دلگرمی. ممنونم که همراهم بودین. این وبلاگ با حضور شماها کامل بوده. ممنونم.

پ.ن. من ممکنه خود وبلاگ رو هم تصمیم بگیرم حذف کنم. اگه بخوام این کار رو بکنم راهی هست که بتونم نوشته های این مدت رو نگه دارم؟ ممنون از کمکتون.

Wednesday, November 30, 2005

خیلی نگرانم. ژوژ تمام دیروز رو زیر تخت خوابیده بود. فکر کردم همینجوری حوصله نداره. از طرفهای 7 عصر شروع کرد بالا آوردن. شب بد تر شد. نه چیزی میخورد و نه آب. دیگه فقط مایع بالا میاورد و کف. تا صبح یه هفت هشت دفعه ای بالا آورد. هشت صبح زنگ زدم دکترش. بردیمش بیمارستان و الان نگرش داشته اند تا فردا. بهش قراره داروی ضد تهوع تزریق کنند و اگه افاقه نکرد ازش عکس بگیرند ببینند چی تو معده اش میبینن و آزمایش خون بگیرن. جیگرم کباب شد از بس حال نداشت. موشی تپلیم جاش خالیه تو خونه.

Tuesday, November 29, 2005

روزانه

امتحانم پاس شد. این امتحانه مهمه چون توش باید برم از موضوع تحقیقم جلوی کمیته ام دفاع کنم. مشکل اصلیش هم اینه که از کار نکرده باید دفاع کنی. یعنی باید بری موضوع رو شرح بدی و نشون بدی که این تحقیق انقدر داره به جلو بردن علم و دانش بشری کمک میکنه که ارزش داره به خاطرش یه مدرک دکترا بدن دستت! معمولا یه مقداری از کار رو انجام دادی و بعد استادت میگه بیا امتحان بده...مال من یه ذره هول هولکی شد چون یکی از اعضای کمیته پا به ماهه و همین امروز و فرداست که به سلامتی یه آدم به آدمهای دنیا اضافه کنه. خلاصه اینجوری شد که ما در حضور چهار نفر و نصفی موضوع تحقیق رو ارائه کردیم. اولش از اتاق میندازنت بیرون و یه ذره پرونده ات رو زیر و رو میکنند...بعدش تو میایی یه مقادیری ارائه میکنی و دور از جون شما اونا یه مقادیری با سئوالات گوناگون قهوه ایت میکنند که فکر نکنی پخی هستی و حسابی به پوچی برسی که بعدا خوب کار کنی...بعدش از اتاق میندازنت بیرون و دوباره حرف میزنن که ببینن تو عرضه انجام دادن همه این کارهایی رو که گفتی میکنی داری یا نه..بعدش صدات میکنند و نتیجه اش رو بهت میگن...میتونی پاس کنی که آبجیتون اینجور شد یا اینکه مشروط پاس کنی یا اصلا بیفتی که این آخری احتمالش خیلی کمه مگر اینکه استاد راهنمات یا اعضای کمیته ات یه جای "کار گروهی" شون بلنگه.

الانم مثل سگ مریضم. گلوم حسابی درد میکنه و دچار تناقض عجیبی شده ام. از گرسنگی دارم به حال تهوع می افتم اما میل به خوردن هیچ کدوم از غذاهای دورم رو هم ندارم. 24 ساعته نون و چایی خورده ام همش. خوب که شدم میام مینویسم دوباره.

کتاب آموزش فارسی خوب سراغ دارین؟

Sunday, November 20, 2005

فارسی شکر است

من دیروز نیم ساعت وقت صرف کردم که به پرادیپ فرق تخم و تخمه و تخم مرغ رو یاد بدم.

پ.ن. سه شنبه صبح یه امتحان مهم دارم. بعدش قراره بشم یه آدم نرمال دوباره.

پ.ن.2: برای اونایی که گفتن چی یادش دادی...
پرادیپ: How do you say "I want"
میخوام
miikaam?
exactly...you see, it is M I K H A M...that sound is kh not k.
(شروع به تمرین جمله سازی میکنه) چایی میکام. نان میکام.
It's خ. you see...خخخخخخخ
(تاکید روی خ حالا بیش از حده ) چایی میخخخام. نان میخخخخام...(حالا تمام صبحونه ای رو که من میخورم نام برده به جز تخم مرغ) How do you say eggs?
تخم مرغ. Tokhm is the egg in general. Morgh is the bird...hen...
موورگی؟
No, مرغ. M O R G H.
AAAh. morgh! we have morgh in Hindi. it means bird...شروع میکنه شعر هندی خوندن
....what was the first word?
تخم. [اینجا من ترسیدم بره یه روز به یه آدم محترمی بگه من صبحونه تخم میخوام]
....You see there are three words. TOKHM, if alone is a bad bad bad word. it's the street word for men's ball. Never say that.
(میخنده) so I can't say it in front of your mom?
NO! then there is Tokhmeh. It is the same but with an E H at the end. it's the part of the nuts. like pumpkin seeds or sun flower seeds that people eat. and the last, any birds egg is the name of that bird with the word TOKHM...TOKHM E MORGH.

تخم مرغ میخوام. نان میخوام. پنیر میخوام. چای میخوام
sure joon! (حالا همه اینا پای تلفنه و وقتم نصفه شب)
مرسی, جون
خواهش میکنم.
خواهش مییییکووونم. خواااهش میکنم...Did I say it right?
....

[و خلاصه به همین منوال]

Friday, November 11, 2005

ببینم یعنی اگر یک زن تبعه خارج با یک مرد ایرونی ازدواج کنه چه بخواد و چه نخواد خودش وبچه هاش ایرونی محسوب میشند اما یک زن تبعه ایران اگر با یک مرد خارجی ازدواج بکنه حتی اگر بخواد هم بچه ها و همسرش نمیتونند ایرانی باشند؟ من فکر میکردم مرد ایرونی اجازه داره برای بچه هایی که از همسر خارجیش داره تقاضای پاسپورت ایرونی بکنه اما از زن ایرونی این حق سلب شده. حالا شما به من میگین ازدواج با مرد ایرونی خانواده رو اتوماتیک ایرونی میکنه. کسی ماده قانونیش رو میدونه که دقیقا چی میگه؟

Tuesday, November 08, 2005

گفتم بهتون که فیلم "بدون دخترم هرگز" رو نشستم و دیدم؟ یکی از این دفعه هایی که رفته بودم پیش پرادیپ رفتیم فیلم بگیریم و من چشمم افتاد به این فیلمه...گفتم الا و بلا که من اصلا وظیفه میهنیم هست که بشینم اینو ببینم. شرمنده که اگه نبینم اصلا پاسپورتم باطل میشه...نمیدونم شماها دیدنش یا نه...نمیشه گفت حقیقت نداره...من اینو به پرادیپ هم گفتم، طبق قوانین ایران مرد واقعا صاحب اختیار و مالک خانواده است بنا بر این اگه زن یه آدم عوضی بشی میشه که همه این بلاها سرت بیاد. داستانش اینه که شوهره زن و بچه اش رو میبره از آمریکا به ایران برای دیدن و قول میده یعنی به قرآن قسم میخوره برای یارو که زود برمیگردن. اونجا که میرسه میزنه زیرش و زنه رو وحشتناک تحت کنترل میگیره و دست بزن هم داشته. آخرش زنه با دخترش از مرز ترکیه قاچاقی فرار میکنه. اما جوری که اینا نشون دادند به بیننده القا میکرد که ایران یه پایگاه نظامی بزرگه و همه خانواده های ایرونی هم آدمهای آشغالی هستند...اصولا نقد اینجور فیلمها و کتابها که خارجی ها میسازن خیلی سخته. برای اینکه نمیشه دست روی هیچ جای بخصوصیش بذاری و بگی داره دروغ میگه(البته یکی دو جا اشتباه داشت مثل اینکه اگر زن یه ایرونی بشی اتوماتیک ایرونی میشی) اما وقتی نگاه میکنی میدونی که ایران انقدر سیاه نیست...نمیدونی از چی اما ایراد بگیری. مشکلش اینه که فقط سیاهی ها رو نشون میدن. نمیدونم والا. من این کتاب خانوم آذر نفیسی رو نخونده ام اما شنیده ام که اونم همینطوری فقط از بدیها میگه.

الان اومدم اینجا بنویسم برای اینکه مغزم تقریبا ایست کامل کرده گفتم با شماها یه ذره حرف بزنم دلم باز بشه. گاهی وقتا فکر میکنم زندگی چه اتفاق عجیبیه ها. من همیشه میگفتم دوتا ملیت رو اصلا طرفشون نمیرم..هندی ها و چینی ها. از آدم کچل و آدم سیبیلو هم خوشم نمیاد. اما حالا با پرادیپ آرامشی رو دارم که تو هیچ کدوم رابطه های قبلی ام نداشته ام. خود خودمم و هیچ وقت هم نیازی نیست نقش بازی کنم یا یه آدم دیگه باشم. همین موجود شلخته و صدا بلند و طرفدار حقوق زنان و زود عصبی بشو و تپلی که هستم خیلی هم خوبه و کافیه. من اینو هیچ وقت نداشته ام...تازه قبلنا از این لاغرتر بودم و راجع به حقوق زنان کمتر میدونستم و برای طرفداری از زنا با همه کل کل نمیکردم و اصلا اصلا انقدر صریح و روراست با آدمها در ابراز عقایدم نبودم. البته خودم یه تئوری دارم و اونم اینه که خودم بزرگ شده ام. چون خودم به خودم اجازه میدم (حد اقل تو اکثر موارد) که خودم باشم و همینی که هستم رو قبول دارم برای همین هم ظرفیت و دید اینو پیدا کرده ام که با کسی باشم که اونم با خودش و دنیای اطرافش همین سطح از پذیرش رو داره. یعنی قبلا اگر حتی آدمی با این سطح از پذیرش هم در مسیرم قرار میگرفت من ظرفیت درک و جذبش رو نداشتم.

حالا خلاصه به قول دوستی نهی نکنید که به سرتون میاد. من که دیگه نمیگم این بده اون بده. میترسم آخرش زن یه چینی سیبیلوی شکم گنده بشم و عاشقانه 6 تا بچه هم داشته باشم ازش!

Friday, November 04, 2005

دوتا سوال دارم. لطفا اگه جوابش رو میدونید بهم بگین:

1. دیه به انگلیسی ترجمه اش چی میشه؟ کسی میدونه حدودا دیه مرد الان چقدره؟
2. اینو مهندسای عمران یا حتی دانشجو ها باید بدونن: توی استاندارد 2800 اون زلزله استاندارد که براش سازه ها رو طراحی میکنیم مشخصاتش چیه؟ مخصوصا میخوام Peak Ground Acceleration_PGA اش رو بدونم.

قربون شما

Thursday, November 03, 2005

عیدتون مبارک

پرادیپ امروز به من تبریک عید گفت! خیلی با مزه هم میگه :" امروز عیده؟ عیدت مبارک!" من دیدم اگه انقدر گفتگوهای تمدنها بالاست که دوست پسر هندوی من انقدر توجه داره که الان عید مسلمونهاست تا به منی که حتی زبونی هم اسلام رو قبول ندارم و فقط مسلمون دنیا اومده ام(و خودش هم میدونه اینو) تبریک بگه اونوقت زشته من تو این بلاگستان که میدونم کلی هاتون روزه گرفتین تبریک نگم. عیدتون مبارک. هم از طرف من و هم از طرف یارم!

WFP

اینجا رو نگاه کنین. اون شماره بالا سمت راست. هر بار که زیاد مبشه یک نفر از گرسنگی مرده.

Wednesday, November 02, 2005

مدیر
تاثیر پذیر، برونگرا، واقع گرا، متفکر
تو یه تیپ "مدیر" هستی. دقیق و منظم و هدفمند. با اینکه تو یک فرد برون گرا هستی، اما خصوصیات تهاجمی آدم های کنه و مردم آزار را نداری یعنی در کل با وجود اینکه پشت کار داری، برای رسیدن به اهدافت مخ مردم رو نمی زنی! خیلی عالیه! اگرچه احتمالا دوست داری در امور دیگران یک کمی هم دخالت کنی، ولی بعضی وقتها بهتر است اجازه دهی امور همانطوری که هستند پیش بروند و خودت را نخود هر آش نکنی!
به هر حال، تو هم برای خودت و هم برای دیگران مدیر عالیی هستی. و این دقیقاً به این خاطر است که تو ترجیح می دهی بیشتر سودمند فکر کنی، تا خلّاق؛ و بجای پیروی کردن از قلبت از عقل و منطقت کمک می گیری. معمولاً مردم هم به این طرز فکر، احترام می گذارند؛ ولی وقتی درخواستهای عشق و محبتشان به گوشهایی کاملا کر برخورد می کند، می تواند آنها را دیوانه کند.
به هر حال، سعی کن گاهی هم قلب داشته باشی!

شما هم میتونین برین اینجا. البته اگه تا حالا نرفتین.

Friday, October 28, 2005

من درست سه هفته است که بی وقفه عین موتور کار کرده ام. آخر و وسط هفته هم نداشته. حالا این آخر هفته که کارمون سبک شده و گفتیم دوباره بار و بندیل (بخوانید لباس چرکها) رو ببندیم بریم دیدن دوست پسرمون از صبح دارم به طرز مشکوکی عطسه میکنم. آخه انصافه؟ خودم رو بسته ام به قرص و چایی و آب نمک. فردا هم برم آب پرتقال بخرم شاید از سرم رد بشه. سه هفته پیش با یه ساک لباس چرک رفتم...این دفعه با یه ساک لباس چرک و ویروس سرما خوردگی...خدا بعدیش رو به خیر کنه.