گل خونه

این منم...که دارم سعی میکنم خودم باشم...که دارم سعی میکنم این خودم رو تعریف کنم...

Monday, September 27, 2004

و خدا خوشحال بود چون به غیر از او هیچ کس تنها نبود
on September 27, 2004
Email ThisBlogThis!Share to XShare to FacebookShare to Pinterest

No comments:

Post a Comment

Newer Post Older Post Home
Subscribe to: Post Comments (Atom)

About Me

Anar
View my complete profile

Blog Archive

  • ►  2005 (133)
    • ►  December (1)
    • ►  November (11)
    • ►  October (9)
    • ►  September (9)
    • ►  August (12)
    • ►  July (16)
    • ►  June (14)
    • ►  May (3)
    • ►  April (13)
    • ►  March (19)
    • ►  February (16)
    • ►  January (10)
  • ▼  2004 (157)
    • ►  December (11)
    • ►  November (9)
    • ►  October (17)
    • ▼  September (18)
      • و خدا خوشحال بود چون به غیر از او هیچ کس تنها نبود
      • من
      • اینو ببینین.
      • پیام قدردانی "امروز" از وبلاگ‌نویسان
      • رنج و لذت
      • دانشگاه امام حسين از دانشجويان انگشت نگاری ميکند
      • به شما مربوط نیست
      • لینک دادن کمترین کاریه که میتونیم بکنیم
      • بشین درست رو بخون خبرت عوض ولگردی . (با شما نیستم)...
      • اعصابم خورد شد اول صبحی. خواب موندم به کلاس سفالگر...
      • شماهام آدامس زیاد میخورین سردرد میگیرین؟ من یه دون...
      • من از پشت همین تریبون اعلام میکنم که مجردین خوانند...
      • تا آخر عمرمون فکر کنم گه گیجه داریم از این مهاجرت....
      • دیدین بعضی از این وبلاگها اصلا عشق پیچیده بودن دار...
      • دیدین بعضی کارها رو هرکاری کنی از پوسته سر داخل نم...
      • زندگي دوتا بعد داره، يكي اوني كه اون تو، زير پيشون...
      • برای خودم که یادم بمونه
      • داشتن يه ليوان كاملا خالي در حقيقت به اندازه يه لي...
    • ►  August (17)
    • ►  July (16)
    • ►  June (24)
    • ►  May (39)
    • ►  April (6)

Report Abuse

Search This Blog

Pages

  • Home

<strong>خداحافظی</strong>

Popular Posts

  • ISNA - PicView
    اینا واقعا قراره اینجوری با چادر از در و دیوار بالا برند و انجام وظیفه کنند؟!
  • خداحافظی
    اول اینکه من از صمیم قلب حادثه امروز رو به همه و مخصوصا دوستای خبرنگار تسلیت میگم. آدم واقعا متاسف میشه. بعد هم من دارم این وبلاگ رو میبندم...
  • اجازه؟
    مکان: دبیرستان دخترانه در شمال تهران، کلاس دینی، سال دوم دبیرستان زمان: احتمالا بعد از زنگ ناهار معلم دینی داره احکام درس میده...کسی گوش ن...
Simple theme. Powered by Blogger.