Saturday, November 06, 2004

هذیان نیمه شب

شماها اینجوری نمیشین؟ دلتون بخواد آپدیت کنین اما حرفی هم ندارین؟ من الان اینطوریم. گاهی وقتا نتیجه این حال پستهای خوبیه گاهی هم چرندیات مطلق. باور کنید مدتی فکر کردم شاید یه مطلب ارزشمندی به ذهنم برسه که ارزش وقت شما رو داشته باشه...شرمنده. پژمان (من اصلا فکر نمیکردم به اینجا سر بزنه) نظر داده بود که اون بالا نباید بنویسم که میخوام تو این وبلاگ خودم رو تعریف کنم چون آدمها از ذات احدیت هستند و حدی ندارند که بخواند قابل تعریف باشند. بابک هم گفت شاید کلمه توصیف بهتر باشه. اما نکته اینجاست که اولا من الزاما اعتقاد ندارم اون بیرون خدایی هست اونم با اون مشخصات کتاب دینی که حالا ما از اونیم و برای همین بی انتها. اما اگه اینم باشه مهم نیست. نکته اینه که ذهن بشر محدوده و هیچ آدمی نمیتونه خارج از دنیای ذهنش زندگی کنه. اگر هر نا محدودی هم باشه در ذهن و درک محدود ما محصوره. برای همین هم خدای هرکسی با این محدودیات ذهنش تعریف میشه. دید هرکسی به مسائل و به ادمها و به خودش هم با همین محدودیت تعریف میشه. وقتی مرزهای این محدوده گسترش پیدا میکنه پذیرش ما نسبت به آدمها و محیط بهتر میشه. حالا روی همین راستا هرکسی با توجه به شناختش از دنیا و گستردگی مرزهای ذهنش از خودش یه تعریفی داره. این تعریف به شدت از ارزشها و ضد ارزشهای فرد و محیطش تاثیر میگیره. تو مطلب اون کنار تحت عنوان اینکه " چرا اینیم که هستیم؟" توضیح دادم که اعتقاد دارم آدمها اگر مواظب نباشن اکثر شخصیتشون نه بر اساس انتخاب و بلکه بر اساس عکس العمل مثبت یا منفی نسبت به محیط شکل میگیره. فردی که داوطلبانه از محیط امن و راحت روانیش(رجوع شود به مطلب "عادت") بیرون نیاد کسی هست که خودش رو تعریف نمیکنه بلکه جامعه اون رو شکل میده. اما اگر نسبت به تاثیر محیط بر روحت حساس باشی و کنش و واکنشهای روحت رو زیر نظر بگیری اونوقت این تویی که تصمیم میگیری چطور شکل بگیری و یا شکلی که از بچگی گرفته ای چطور عوض کنی. ممکنه همیشه موفق نباشی اما تلاشت رو میکنی. من سعی دارم چنین آدمی باشم. این وبلاگ رو من تو شرایط سختی شروع کردم که واقعا احتیاج داشتم که یکی باشه که بتونم باهاش حرف بزنم. شدیدا از افسردگی رنج میبردم که هنوزم دارم باهاش دست و پنجه نرم میکنم . این وبلاگ کمک بزرگی به من بوده که سئوالهای ذهنم رو که باعث گیجی و در نتیجه افسردگیم بوده منظم کنم. مطرح کنم و به نتیجه برسونم. اگه اون مطالب مربوط به مهاجرت یا مدیریت ترس یا برنامه ریزی برای زندگی رو بخونی بیشتر منظور من رو متوجه میشی. من خودم رو اینجا توصیف نمیکنم. خودم رو پیدا میکنم...نه، خودم رو تعریف میکنم. لایه لایه دارم از اون قالبی که به صورت عکس العملی و دفاعی تو ایران گرفته بودم بیرون میام و اونی میشم که دلم میخواد. بالاتر از اون یاد گرفته ام که بفهمم چی دلم میخواد. برای اینکه بفهمم چی دلم میخواد سه سال زحمت کشیدم. افسردگی گرفتم. کلی نگاه کردم. سعی کردم از نحوه فکر کردن ادمها مطلع بشم. سعی کردم ببینم که فرقم با اونهایی که میدونن چی میخوان چیه. من مطلبی رو که براش پاسخ قطعی تو ذهنم داشته باشم اینجا مطرح نمیکنم(مگر یه کار تحقیقی که فکر کنم میتونه مفید باشه). برای همین هم هیچ وقت مثلا راجع به دین و ایمون حرف نمیزنم . چون قبل از شروع این وبلاگ در موردش به نتیجه رسیده بودم. این وبلاگ برای من مثل بلند بلند فکر کردن میمونه. خلاصه کلام اینکه همون تعریف درسته و هیچی دیگه درست نیست. من میخوام آدمی باشم که اگر فردا تو روزنامه وال استریت هم نوشتن پانته آ فلان کار رو کرد یا فلان عقیده رو داره بتونم ازش با دلیل دفاع کنم. میخوام ادمی باشم که پشت کارهاش فکره. پشت بودنش فکره. منیتش براش تعریف شده است و برای خودش واضحه که چرا اینه که هست و میتونه برای تو هم توضیح بده. من میخوام خودم خودم رو تعریف کنم.

1 comment:

Anonymous said...

*لایه لایه دارم از اون قالبی که به *صورت عکس العملی و دفاعی تو ایران گرفته بودم بیرون میام و اونی میشم
*که دلم میخواد.

هر زنی در ایران وقتی وارد کشوری دیگر برای زندگی میشه همینه.