دیشب نشستم یه لیست دو صفحه ای نوشتم از کارهایی که خوشحالم میکنه. اینو از مامانم یاد گرفته ام. اصلا به احمفانه بودن یا درست بودن چیزهایی که میخواستم فکر نکردم. هرچی که پانته ا کوچولوی درونم رو نگران کرده بود و باعث شده بود که راه بره و هی غر بزنه بی چک و چونه براش تو لیست آرزوهاش نوشتم. خیالش راحت شد به حرفش گوش میدم...آروم خوابید. منم حالا یه لیست دارم از کارهایی که میدونم باید انجام بشه...نکته اینه که اون همیشه درست میگه. حرف راست رو باید از بچه شنید.
من از دیک چی نی( نخست وزیر آمریکا) میترسم. عین مار میمونه.
فیلم ذهن زیبا رو دیدین؟ من چند وقت بود که داشتم فکر میکردم با این سیستم که ما چند سال در میون داریم دپرس میشیم و کلی وقت و انرژی صرف خوب شدن میشه حسابی عقب میفتم. یعنی از خودم و آرزوهام. امروز صبح یاد فیلمه افتادم. با خودم به این نتیجه رسیدم که اگه جان نش با اون مغز درب و داغون و مریض تونسته خودشو اداره کنه یه ذره دپرسیت و حواس پرتی منم قابل کنترله و به آرزوهام میرسم. ممکنه به نظر شما ها احمقاته بیاد اما خیالم راحت شد.
No comments:
Post a Comment