Monday, October 25, 2004

برنامه ریزی برای زندگی

من یه موقعی پارسال به این نتیجه رسیدم که نمیدونم میخوام با زندگیم چه کار کنم. نمیدونستم دارم درس میخونم که چی بشم. اگه رو راست بخوام بگم من آدم جاه طلبی هستم. متاسفانه 26 سال طول کشید تا این خصوصیتم رو کشف کنم و بپذیرم. فکرکنم علت اصلیش این باشه که به زنهای ما تو ایران یاد نمیدن که آرزوهای بزرگ داشته باشن. به مردهامون هم یاد نمیدن. فکر کنم برای همین هم شده ایم یه ملتی با یک گذشته بزرگ و یه آینده کوچیک. اما حد اقل جامعه از مردها توقع داره که کار بکنن و مسئول خرج باشن. در صورتیکه به زنهامون یاد میدیم که مادر و همسر خوبی باشند. خیلی کم وقت میگذاریم که بهشون یاد بدیم که باید مستقل از نقشهاشون در خانواده برای خودشون شخصیت مستقل اجتماعی داشته باشند. ما برای مردها مستقل از نقششون در نهاد خانواده نقشهای دیگه ای نعریف میکنیم که میتونن با خوب انجام دادن اونها تعریفشون از خودشون رو گسترش بدند. در واقع یک مرد برای تعریف از خودش نیاز به یه خانواده و یه شغل خوب داره. اما زنها مجبور نیستند که یک کار خوب داشته باشند. به زنهامون یاد نمیدیم که در برابر اقتصاد خانواده مسئولند.به زنهامون میگیم که اگر هم کار میکنند دارن لطف میکنند و شاید هم ما لطف میکنیم که بهشون اجازه کار میدیم در حالیکه واقعا نیازی بهش نیست و در مقابل اونو از حضور فعال و موثر در اجتماع محروم کرده ایم. من فکر میکنم چنین فرهنگی دور باطله و نتیجه مستقیمش به وجود اومدن زنهاییه که تنبلند، بلند پروازی ندارن، یاد نگرفته اند رقابت کنند و شخصیت مستقل اجتماعیشون رو بسیار کم پرورش داده اند.موجودات محوی که در تصمیم گیری ها چه در سطوح خانواده و چه در سطح اجتماع بسیار ضعیف عمل میکنند چون برای زندگی پر رقابت دنیای خارج نه تنها آموزش نمیبینند بلکه اگر هم شخصا بخواهند الگو شکنی کنند عکس العمل جامعه بسیار دلسرد کننده خواهد بود. نمونه اش خود من قبل از اومدن به آمریکا. خیلی عجیبه که جامعه اطراف چقدر میتونه در ذهنیت آدم موثر باشه. اینجا که آدم حسابت میکنند. روزها میگذره بدون اینکه به خاطر هر عرف و عادت و دیدگاه فناتیکی یادت بیفته که زنی و باید از خودت حفاظت کنی. اون همه انرژی که صرف دفاع و کنش و واکنش با محیطتت میکردی میتونی ذخیره کنی. ذهنا آرامشی داری که خودت هم باورت نمیشه. دیگه دغدغه هایی نداری که فقط مخصوص زنها باشه. دغدغده های تو رو اون پسر همکلاست هم داره. مدرسه خوب، کار خوب، تشکیل خانواده در کنار مسئولیتهای دیگه.

اما نکته اینجاست که وقتی 23 سال بهت یاد داده اند که نقش دوم باشی خیلی سخت میتونی مثل یه آدم نرمال رفتار کنی. مثل آدمی میمونی که یک عالمه امکانات داره اما بلد نیست ازشون استفاده کنه. بهت حق انتخاب میدن اما تو 23 سال تمرین انتخاب کردن رو نداری. بهت میگن که باید بلند پرواز باشی اما تو بلد نیستی چه جوری باید فکر کنی. بهت بال میدن اما تو بلد نیستی برای پروازت هدف معلوم کنی. بهت میگن میتونی رهبر باشی اما تو همیشه عادت کردی که دستور بشنوی. عادت کردی که هر آدم غریبه ای حق داره بهت ایراد بگیره. همیشه عکس العمل نشون داده ای. هیچ وقت خودت شروع کننده نبودی. بهت میگن باید شغل انتخاب کنی اما تو بلد نیستی که چه جوری بزنی به دل کار. نا خود آکاه میگردی دنبال یه کاری که امنیتش زیاد باشه. بشه راحت با مسئولیتهای خونه آینده جور در بیاد. به جای اینکه تو ذهنت بگذره که این خونه اینده است که به عنوان بخشی از تو باید با بقیه زندگیت هماهنگ بشه. یاد نگرفتی که هیچ بخشی از تو نباید فدای بخش دیگه ات بشه. وقتی اینطوریه من درست حس یه آدم معلول رو میکنم. یه آدمی که آرزوهای بزرگ داره اما ناتوانی ذهنیش اسیرش کرده. دلش میخواد به جاهای بزرگ برسه اما در فرستادن یه ایمیل ساده تعلل میکنه. خیلی کار سختیه این من جاه طلب بلند پرواز رو سرکوب نکردن. خیلی سخته از ارزوهاش نترسیدن. خیلی خیلی سخته وقتی که تا مغز استخونت حس میکنی که قوانین رقابت تو این دنیای کار رو اصلا اصلا یاد نگرفتی اما با واقعا دلت میخواد برای خودت کسی بشی. خیلی سخته که ذهنا یاد بگیری و ایمان بیاری که تو هم میتونی برای خودت آدمی بشی. یاد بگیری که خیال بافی کنی. هدف بچینی. برای رسیدن به هدفات برنامه ریزی کنی و یاد بگیری که اگر هم شکست خوردی مال این نبوده که زنی. مال اینه که آدمی و آدمها اشتباه میکنند.

No comments: