اول اینکه کوزه خانوم بخش انگلیسی سایتش رو هم راه انداخت! اگه همه وبلاگ نویسها به پشتکار ایشون بودن الان ایران حکومت جمهوری بود. خوب کوزه جون مبارکه! شیرینیش هم جدا جدا گرفته میشه.
یه حرف خیلی زیبا هم در این وبلاگ دیدم که واقعا ارزش تکرار داره:
"
اسقفي انگليسي در آخرين روزهاي زندگيش گفت كه وقتي جوان و آزاد بودم و دامنه تصوراتم حدي نداشت در فكر تغيير دادن جهان بودم.همين كه بزرگترو عاقلتر شدم فهميدم كه تغيير دادن دنيا كار من نيست، از اين جهت نظرم را مختصر تر كردم و تصميم گرفتم فقط كشورم را تغيير دهم. ولي آن هم عملي نبود. نااميدانه بر آن شدم تا فقط خانواده ام را كه به من نزديك تراز ديگران هستند،تغيير دهم.یه دوتا حرفم به بهانه مطلب وبلاگ مازیار: من شخصا آدمی هستم که پر از ترسهای ریز و درشت. فکر نمیکنم آدمی وجود داشته باشه که ترس رو تجربه نکرده باشه. اما اینکه چه جوری با این ترس کنار میاییم فرق آدمها رو معلوم میکنه. من خیلی به تازگی یکی از بزرگترین ترسهام رو پیدا کرده ام...ترس از اینکه بهترین نباشم...و باور کنید کشفش به این سادگی ها هم نبود...اما هرچقدر کشفش با زجر بوده قبول وجود این ترس از اونم سخت تره. مخصوصا تو این دنیای پر رقابت امروز قبول اینکه یه همچین ترسی تو وجود ادم هست و دیدن اینکه چقدر چنین ترسی تو جاهای مختلف زندگی ادم رو عقب نگه داشته خیلی درد آوره. و خوب آدم دلش میخواد که این ترس نباشه...اما اولین قدم اینه که آدم قبول کنه میترسه..قبول کنه که ضعف داره و در عین حال انقدر عاقل باشه که خودش رو به خاطر خصوصیتی که در پدید اومدنش دخالتی نداشته سرزنش نکنه...نمیدونم چطور بگم...میخوام بگم مهم نیست بترسیم...ترس بخشی از وجود آدمهاست...در اکثر موارد مولود عوامل جانبیه و نا خودآگاه به وجود میاد و سختیهای زندگی ادم رو با ترسهاش رو در رو میکنه ...اما تصمیم اینکه انکارش کنیم سرکوبش کنیم یا بپذیریمش و علت به وجود آمدنش رو درمان کنیم با ماست. واقعا من به این نتیجه دارم میرسم که ترسیدن مهم نیست...ترس از ترسیدنه که آدمو از پا درمیاره...
ولي اكنون كه در آخرين لحظات حيات و در بستر مرگ هستم،دريافته ام اگر از اول از خودم شروع مي كردم و فقط خود را تغيير مي دادم،احتمالا موفق مي شدم خانواده ام را تغيير دهم و پس از آن ممكن بود مملكت خود را بهتر كنم و كسي چه مي داند؟ شايد مي توانستم دنيا را نيز تغيير دهم. "
یه مطلب دیگه ام که تو فکرمه اینه که ما آدمها هرچقدر هم تلاش کنیم نمیتونیم خارج از دنیای درون ذهنمون زندگی کنیم...منظورم اینه که مهم نیست چه قدر تجربه کسب کنیم...چه قدردنیا دیده باشیم...چه قدر کتاب بخونیم...با همه این کارها مرزهای ذهنمون رو گسترش میدیم اما قادر نیستیم از اون مرزها بیرون بریم...برای همین هم آدمها نمیتونن خودشون رو جای یکی دیگه بزارن...نمیتونن راجع به موقعیتی که تجربه نکردن صحیح قضاوت کنند. ما میتونیم آدمهایی که دوست داریم رو بپذیریم...همونجوری که هستند اما نمیتونیم الزاما بفهمیم که چی میگن...برای همین هم باید سعی کنیم خیلی خیلی کم قاضی وار با مسائل برخورد کنیم. هرچقدر کم تر قضاوت کنیم و بیشتر بپذیریم منصفانه تر برخورد کرده ایم...
آخرین مطلب اینکه کسی سایت خوبی سراغ نداره بشه آنلاین از ایران کتاب خرید ؟