* اول اینکه گل آقا درگذشت. اولین احساسم ترس بود...برای اولین بار فکر کردم که انگار واقعا نسل قبل داره میره و نوبت ماهاست که مسئولیت قبول کنیم...نمیدونم چه قدر امادگیشو داریم...در عرض 25 سال سه نسل فکری عوض شده...من بیست و پنج ساله یا خواهر بیست ساله ام زمین تا آسمون فرق میکنیم...نسل ماها نسل رنج کشیده ایه...از بچگی یاد گرفتیم چند شخصیته بار بیاییم...قایم کردن اتفاقات خونه توی مدرسه برای من مثل نفس کشیدن طبیعی بود...نسل من تو دهه شصت بزرگ شد و بیچارگی های جنگ و بعد از جنگ...عادت کردیم تو سری بخوریم و زور بشنویم و هیچی نگیم...نسل سوم تو زمان خاتمی بزرگ شد...هرچی ما توسری خور بار اومدیم اونا عصیانگر و طلبکارن...اما نقطه اشتراک هم داریم...همه افسرده ایم...همه گیجیم...همه جوونی و بیخیالی طی نکرده بزرگ میشیم...و همه عصبانی هستیم...به خدا من بعضی وقتها خودم میمونم که چه قدر عقده تو دلمه...بعد از سه سال هنوز که هنوزه وقتی میبینم مردم اینجا چه قدر آرامش و امنیت دارن...چه قدر جوونا چوونی میکنن..چه قدر پسر و دخترها با هم و با خودشون راحتن حرصم در میاد! به هر حال...بعضی ادمها به گردن ملتی حق دارن...روحش شاد.
_______________________________________________________________________
* امروز با بچه ها رفته بودیم بیرون دوتا زوج هم بودن که از دبیرستان با هم دوست بودن و ازدواج کرده بودن...خیلی هم خوب بودن ...من اگه یه کار باشه تو دنیا که خیلی خوب انجامش بدم پوست اندازی شخصیتیه...از موقعی که عقلم شروع کرد به کار کردن (همون حدود 18 سال دیگه!) تا حالا یه چند باری به کل خودم رو باز سازی کرده ام ...نه که فقط تغییر دکور و رنگ و تعویض کابینت ها...اصلا پلان عوض کرده ام...دور نمیبینم روزی رو که بخوام اصلا بکوبم از فونداسیون دوباره بسازم...حالا ربط اینا به اون بالایی چیه؟ اینکه واقعا چه جوری یه آدمهایی از دبیرستان با هم دوست بودن و هنوزم راهشون با هم یکیه؟ قابل تحسینه واقعا...من الانم تو یکی از برزخهای روحیمم...یه چیزهایی رو که دوست نداشته ام از کیسه شخصیتم انداختم بیرون اما بدست آوردن چیزهای جدید به جاشون هم وقت میگیره و هم به قول معروف کار یه روز و دو روز و یه نفر و دو نفر نیست...نه که نتونم خودم رو دوباره تعریف کنم...اما تا اون موقع چشمم کور باید خودمو تحمل کنم دیگه! با همه گ...گیجه ها و چه کنم ها...
No comments:
Post a Comment