Saturday, May 29, 2004

مرد آن باشد که

یادتونه چند وقت پیش نصف شعری یادم نمیامد؟ خوب با کمک پژمان و دوست جدیدم آزاده تکمیل شد. اگه راستش رو بخواهید تازه فهمیدم مثل اینکه مصرع دوم رو اصلا بلد نبوده ام نه اینکه یادم رفته باشه!

مرد انست که در کشاکش دهر سنگ زيرين اسيا باشد
.نه که چون شانه پشت سر رفته شرح ماجرا به مو گويد


حالا کسی میدونه شاعرش کیه؟ و اون مصراع اون پایین: بسیار سفر باید...

Friday, May 28, 2004

مهاجرت از دید زنانه_بخش آخر

هنوز به نتیجه نرسیده ام که آیا مهاجرت کار درستی هست یا نه. اینجا وقتی ازم میپرسند که برنامه ام برای بعد از فارغ التحصیلی چیه جوابم فعلا اینه که حد اقل تا زمانی که گرین کارتم رو بگیرم میمونم. اون موقع انتخاب خودمه که کجا باشم.با توجه به تغییراتی که کرده ام و دارم میکنم تصور نمیکنم بتونم با آدمی که مدتی خارج از ایران نبوده و اصلا درکی از نظام درست تر رفتار زن و مرد در خانواده و اجتماع نداره سر کنم. در عین حال نمیدونم که اصولا میتونم با یه آدم غیر ایرونی ارتباط عمیق برقرار کنم یا نه. در مورد کارمو و اهداف زندگیم هم همینقدر گیجم. البته میدونم که این گیجی اتفاق خوبی در زندگی منه. نشون میده که انتخابهای بیشتری دارم. داشتن حق انتخاب نشانه قدرته. اما همونقدر هم به مسئولیت آدم در قبال زندگی اضافه میکنه.
به هر حال نمیتونم این نوشته رو به نتیجه مشخصی برسونم چون خودم هنوز جواب مشخصی براش ندارم. اما یه نکته هست...اگر الان اختیار داشتم که زمان رو به سه سال پیش برگردونم باز هم انتخاب میکردم که این مهاجرت صورت بگیره...این یعنی که اتفاق درستی بوده. به هرحال شاعر میگه:

بسیار سفر باید...................... تا پخته شود خامی

Wednesday, May 26, 2004

Tuesday, May 25, 2004

(مهاجرت از دید زنانه (2

ازدواج و تشکیل خانواده همونقدر که تطابق زوج با محیط جدید و آزادی های جدید برای افراد ازدواج کرده مشکله ازدواج و تشکیل خانواده میتونه برای افراد مجرد مشکل ساز باشه. برای شروع اصولا پیدا کردن فردی حتی برای دوستی معمولی ( و نه به قصد ازدواج) آسون نیست. این مساله مخصوصا برای پسرها مشکل تره چون باید قدم اول رو بر دارن و معمولا رل فعال تر رو برای شروع رابطه بر عهده بگیرن. خودمونی بگم...مخ زدن به زبونی که چم و خمش رو بد نیستی خیلی کار مشکلیه. اما به نظرم وقتی پای ازدواج و رابطه جدی پیش بیاد هردو طرف مشکل دارن. اولین مشکل زبانه. من خودم بعد از سه سال هنوز نمیتونم فکر کنم که بخوام به انگلیسی قربون دوست پسرم برم یا باهاش دعوا کنم. اصلا نمیدونم چه جوری ای بدمم ازت نمیاد و دوستت دارم و از عشقت دارم پر پر میشم رو بفهمونم! والا اینا به مامانشون صبح که از در میرن میگن I love you به عشقشون هم تو خصوصی ترین لحظات همینو میگن!ولی حالا از شوخی گذشته زبان به عنوان راه اصلی برقراری ارتباط میتونه خیلی مساله ساز باشه. دومین مساله اینه که شناختن افراد اینجا خیلی مشکل تره. آدم تو محیطی که بزرگ شده از یه جمله یا حتی طرز لباس پوشیدن و رفتار طرف رزومه کاملش رو میتونه با دقت بالایی حدس بزنه..اینکه مال چه تیپ خانواده ایه چه جوری فکر میکنه و به من میخوره یا نه. وقتی وارد یه جامعه جدید میشیم به علت تجربه کم و عدم آشنایی با فرهنگ از این ابزار مهم تقریبا بی بهره ایم. نکته سوم اینه که همونطور که توضیح دادم سیستم ارزشی آدمها بعد از مهاجرت خیلی عوض میشه. معمولا روشن فکر تر میشن اما به هر حال عوض میشن و شناخت این من جدید و تعیین اینکه فرد از زندگیش چی میخواد و در نتیجه دوست داره این زندگی رو با چه آدمی قسمت کنه میتونه زمان نسبتا زیادی ببره. این مساله مخصوصا اگر مهاجرت نزدیک به سنینی صورت بگیره که آدمها کم کم باید فکر پیدا کردن شریک زندگیشون باشن میتونه خیلی مشکل ساز بشه. یه انتخاب اشتباه میتونه خیلی زمان و انرژی هدر بده.

بچه هامون میخوام بچم آمریکایی بار بیاد یا ایرونی؟ نمیخوام عقده های ایران رو بکشه اما نمیخوام مثل آمریکایی ها مغرور و بی توجه به دنیای اطرافش بار بیاد. اگه ازم بپرسه چرا فارسی باید یاد بگیرم چی جواب بدم؟ اصلا باید یاد بگیره؟ کجا باید بزرگ بشه؟ از ایران چه تصویری باید بگیره؟اصلا اسمش رو چی بزارم؟ ایرونی؟ آمریکایی؟ دو اسمه؟...و هزاران هزار سئوال که توی ذهن میاد و باید بهش پاسخ داده بشه...حتی به نظر من قبل از ازدواج برای اینکه اون کسی که باهاش ازدواج میکنی باید در اکثر موارد با تو هم عقیده باشه.

افراد و سیستم یه دفعه تو یکی از کتابهای اوریانا فالاچی خوندم که میگفت(نقل به مضمون) ایتالیایی ها افراد با هوشی هستند که توسط یک دولت کم هوش اداره میشند و آمریکایی ها ملت کم هوشی هستند که توسط یک اقلیت با هوش اداره میشند. من فکر میکنم که این مساله الان در مورد ایرانی ها و آمریکایی ها هم صدق میکنه. آمریکایی متوسط چیزی از دنیا نمیفهمه. یعنی احتیاجی هم نداره که بفهمه. اما در عوض سیستم جامعه طوری طراحی شده که همین آدم سخت کار میکنه و حتی اگه اهلش هم نباشه حد اقل ژستش رو میگیره که هدفهای بلندی داره. به عقیده من علت اساسی اینکه جامعه ای مثل آمریکا کار میکنه و ایران کار نمیکنه رو در سیستمهای کلی کارکرد اجتماع باید جستجو کرد. در سیستم درست افراد تشویق میشند تا بیشتر و بیشتر تلاش کنند. راههای پیشرفت تا حدود بسیار زیادی بازه و مردم به انواع وسایل برای تلاششون جایزه میگیرند و در عین حال این سیستم طوری طراحی شده که تلاش افراد برای حد اکثر کردن نفع شخصیشون به بالا رفتن رفاه اجتماعی منجر بشه. در یک سیستم غلط افراد برای پیشرفت در خلاف جهت آب شنا میکنند. تلاش مضاعفی لازمه فقط برای اینکه عقب نریم و در عین حال سیستم طوریست که افراد در جهت بالا بردن رفاه اجتماعی هدایت نمی شوند. تفاوت واضحه. به نظر من سیستم مهم تر و تاثیر گذار تر از افراده. یک سیستم صحیح نه قهرمانی لازم داره و نه افراد تنها برای برجا موندن نیاز به مبارزه دائم دارند. افراد کمتر خسته میشند...بیشتر نتیجه میگیرند و جامعه هم پیشرفت میکنه.

Sunday, May 23, 2004

(1)مهاجرت از دید زنانه

ازم پرسید: اگه وضع ایران خوب بشه برمیگردی؟ جواب دادم: تو ایران زن بودن خیلی سخته.

بعد از سه سال زندگی و درس خوندن تو بهترین دانشگاههای آمریکا و حالا که به قول معروف از اون شوک اولیه در اومدم و به یک شناخت نسبی هم در مورد این جامعه دست پیدا کرده ام شاید زمان خوبی باشه که از خودم بپرسم چرا دارم این کارو میکنم...مطمئنم دفعه آخری نحواهد بود که باید به این سئوال جواب بدم و مطمئنم که پنج سال دیگه جوابم خیلی با الان فرق خواهد داشت.

منیت گم شده: فکر میکنم یکی از بزرگترین مشکلاتی که هر مهاجری باید باهاش دست و پنجه نرم کنه مشکل نعریف کردن خودشه. درواقع مشکل دوباره تعریف کردن خودشه. معمولا آدمهایی که تن به مهاجرت میدند حد اقل یه مشخصه بارز داشته اند و اون تصمیم به قبول ریسک برای بهتر کردن زندگی و دستیابی به هدفهاشون بوده. من اعتقاد دارم که هرکسی قدرت قبول این ریسک رو نداره و بنا براین کسی که محیط آشنا رو به قصد ناشناخته رها میکنه قابل احترامه. اما مشکل دقیقا از اینجا شروع میشه که این مهاجرین که معمولا هم آدمهای سخت کوش و موفقی در محدوده زندگی خودشون هستند وقتی پا به محل جدید میگذارند به یکباره تمام تعریفشون رو از خودشون از دست میدهند. به عقیده من این مساله بیشتر به این علت به وجود میاد که بخش زیادی از تعریف ما از خودمون در رابطه با کنش و واکنشیست که با اجتماع اطرافمون داریم...کاری که میکنیم...محلی که زندگی میکنیم...دوستانی که داریم...مهاجرت به یکباره تمام اینها رو از فرد مهاجر میگیره و تنها چیزی که میمونه خود فرد مهاجره و در نتیجه خلا عظیمی به وجود میاد که شاید تا سالها پر نشه.احساس تنهایی در مهاجرت تا زمانی که فرد بتونه با جامعه جدید ارتباط برقرار کنه و شبکه ارتباطی جدیدش رو بسازه میتونه بسیار طاقت فرسا باشه.


طبقه اجتماعی: تصور نمیکنم این مشکل همه باشه اما بعضی از ایرانیهایی که اینجا دیدم از حل شدن تو طبقات عادی اجتماع گله مندند. با توجه به طیف وسیع طبقه متوسط در آمریکا و بالا بودن سطح متوسط زندگی خیلی از آدمهایی که برای خودشون کسی بوده اند و متعلق به طبقات بالای جامعه بوده اند در این جامعه کاملا در طبقه متوسط حل شده اند و این "کسی نبودن" براشون آسون نیست.

سیستم ارزشی و حقوق اجتماعی: این دو مورد به عقیده من بسیار از هم تاثیر میپذیرند. به عنوان یک زن مهاجر سیستم ارزشی من چه در رابطه با خودم و چه در رابطه با اطرافیانم و روابطم تغییرات اساسی کرده که بخش عظیمی از این تغییرات رو مدیون حقوقم در جامعه آمریکا به عنوان یک فرد و به عنوان یک زن هستم. علت اینکه زن بودنم را جداگانه ذکر کردم به خاطر فرهنگیست که در ایران پیدا کرده ام و به خاطر اینکه زنان و مردان در ایران حقوق مساوی نداشته و در نتیجه رفتارهای متفاوتی دارند. خیلی از مسائلی که حتی به ذهن من خطور هم نمیکرد که جزو حقوق من باشه( چه برسه به اینکه بخوام از نداشتنشون ناراحت باشم) اینجا جزو حقوق بدیهی زنان به شمار میاد. الان میدونم که خیلی اززمانهایی که در روابطم خوشحال نبودم و خودم رو به خاطرش سرزنش میکردم در واقع حق با من بوده. خیلی رفتارها بوده که تحمل کرده ام(چه در روابط شخصیم و چه در محیط دانشگاه)فقط به این خاطر که ارزشهای اجتماعی به من قبولانده بود که اشتباه از منه نه از رفتاری که با من میشه. این من بودم که همیشه باید خودم رو تطابق میدادم و خدا میدونه این کار چفدر از ادم انرژی میگیره. در مقابل نگرش من هم به اجتماع تغییر کرده. هرچه به مرور برای خودم ارزش بیشتری قائل میشم نسبت به اطرافیانم پذیرا تر هستم. چون مجبور نیستم دائما در لاک دفاعی فرو برم و تمام انرژی و روحم رو صرف تطابق با قوانین محدود کننده اجتماع اطرافم کنم سرزنده تر و مشتاق ترم. دارم یاد میگیرم که به علائقم فکر کنم و برای رسیدن بهشون برنامه بریزم. دیگه هر روز برام میدون جنگ نیست که مجبور باشم استراتژی های جدید یاد بگیرم برای اینکه باقی بمونم. هرچه به من بیشتر احترام گذاشته میشه بیشتر میتونم این احترام رو برگردونم. هرچه بیشتر پذیرفته میشم بدون اینکه بخوان در یک قالب از پیش تعیین شده بگنجم من هم بیشتر میتونم آدمها رو همونطور که هستند بپذیرم. اجتماع با من بهتر رفتار میکنه و منم با اجتماع بهتر رفتار میکنم. اما تصور من اینه که این تغییرات میتونه برای افرادی که ازدواج کرده اند و میان بسیار مشکل ساز باشه. بعد از چند سال زنی که به حقوق جدیدش خو گرفته توقعاتش از همسرش و رابطه اش عوض خواهد شد. آنچه که مرد روشنفکر ایرانی "لطف" میکرد و به همسرش آزادی میداد حالا جزو وظایفش میشه. فکر میکنم موثر ترین سلاح برای زن و شوهری که بخواهند از این تغییرات جان سالم به در ببرند صحبت کردن درباره این تغییرات باشه. به هر حال خانومهاهم باید درک کنند که شوهرشون هم توی همون جامعه مر سالار بزرگ شده و دلیلی نداره که بیشتر از اونها راجع به حقوق برابر زن و مرد چیزی بدونه و این تغییر الگوی رفتاری برای اون حتما سخت تره چون محدود تر میشه.

ادامه دارد...

Friday, May 21, 2004

فیلم عروسی

اگه دوست داشته باشید میتونید برید اینجا و فیلم مراسم عروسی پرنس دانمارک رو با یه دختر استرالیایی ببینین. من چون عاشق تماشا کردن زرق و برق و آدمها و چیزهای قشنگ و باشکوهم نگاه کردم. (آخرین مطلب صفحه)ظاهرا این مساله ازدواج با دخترهای معمولی و غیر اشراف زاده فعلا بین شاهزاده های اروپایی مد شده. این شنبه هم عروسی ولیعهد اسپانیا با یک خانوم ژورنالیسته که تازه وقتی دبیرستان بوده یه مدت کوتاهی هم با معلم مدرسه اش ازدواج کرده بوده! ظاهرا ملکه اسپانیا از مادرشوهرهای ایرونی هم آسون گیر تره!
نکته جالب قوانین جدید ولایت عهدیست که در اروپا داره به تصویب میرسه به این صورت که به جای پسر اول فرزند اول وارث تاج و تخت خواهد بود. در سوئد میدونم این قانون به تصویب رسیده و اسپانیا هم درصدد تصویبشه.

نتیجه اخلاقی: دیگه فقط داستان نیست. واقعا ممکنه پسر پادشاه عاشقتون بشه. ایندفعه اگه کسی خواست شماره بده جدی بگیرینش. آدم چه میدونه!

Thursday, May 20, 2004

موافقت دولت ايران با تاسيس نخستين راديو تلويزيون خصوصی

BBC Persian

اسلام آمریکایی

آقا جون من نمیدونم این برو بچ ایرونی چرا از زیر سایه اسلام که میان بیرون تازه مسلمون میشن؟ آدم حرصش در میاد به خدا! دختره سر تا پاش لباس مارک داره...با دوست پسرش با هم زندگی میکنند و تازه بر میگرده میگه : من تازه فهمیدم اسلام خیلی دین خوبیه! آدم نمیدونه اینجور مواقع باید بخنده یا بهش بر بخوره که به شعورش توهین شده؟ خوانندگان عزیزی که معتقد هستند و از بانوان محترم میباشند لطفا سوره نسا رو مطالعه کنند و بعد بیان برای من هم توضیح بدن که فایده مسلمون شدن دقیقا چیه...آقایونی هم که اعتقاد ندارن برن سوره مذکور رو مطالعه کنند ببینند چرا نمیخواند از این همه امکانات استفاده کنند! حالا خداییش قصد من توهین به دین و ایمون کسی نیست اما من از حرف مفت بدم میاد. نمیشه بیرون گود بشینی شعار بدی که!

نظر سنجی کوزه خانوم رو پر کردین؟

Wednesday, May 19, 2004

نگاهی گذرا به تاريخچه پيدايش عروسک و نمايش عروسکی

BBC Persian: "BBC Persian"

لینک بالا که جالبه اما از اون جالبتر کشف منه.
1. در Internet Explorerگزینه viewباید google رو انتخاب کنید.
2. وقتی گوگل در منوهای بالای صفحه ظاهر شد میرین و از optionsقسمت accessoriesاون انتخاب blog this! رو کلیک میکنید

حالا هرصفحه ای که میبینین و مطلب جالبی داره کافیه همونجا از منوی گوگل این blog this!رو انتخاب کنید. صفحه ویرایشگر بلاگر باز میشه و حتی میتونید انتخاب کنید که این لینک رو تو کدوم وبلاگتون بچسبونید.

امروز

امروز امتحانات تموم شد. این آخری رو بد دادم اما تموم شد دیگه. ورقه ها رو هم هنوز صحیح نکرده ام اما اونم فردا تموم میشه. عصری با کوزه خانومی و آقای دوستشون رفتیم کافی شاپ. خیلی چسبید بعد از این مدت امتحانات. دلم برای یه گپ سیر باهاشون تنگ شده بود. بعدش رفتم رستوران پیش یه سری دیگه از دوستان. اونا شام خوردن و من چایی. جای شما خالی انقدر خندیدیم که فک من درد گرفت.البته طبق معمول که چهارتا ایرونی دور هم جمع میشن آخرش بحث کشید به سیاست و دین مبین اسلام. چیه این موضوعها که انقدر بحثش شیرینه؟ یادمه بچه که بودم وقتی آدم بزرگا شروع میکردن بحث سیاسی کردن خیلی حوصله ام سر میرفت . تا وقتی غیبت فک و فامیل بود چون میشناختم با علاقه گوش میدادم اما به سیاست که میرسید میرفتم پی کارم.
راستی! لطفا یه دقیقه وقت صرف کنید و نظر سنجی سایت کوزه رو پر کنید. من شخصا علاقه دارم نتیجه اش رو بدونم. ممنون!

آخرین کشف من(همین درست بعد از افتتاح وبلاگ انگلیسیم) اینه که تو وبلاگ فارسیم بیشتر غر میزنم اما وقتی به انگلیسی مینویسم مثبت تر هستم. علتش رو نمیدونم چیه. شاید به انگلیسی بلد نیستم غر بزنم. اما از شوخی گذشته من فکر میکنم هر زبانی با خودش یه فرهنگی داره. وقتی شروع میکنم به اون زبان تکلم کنم نا خود آگاه در اون قالب فرهنگی فرو میرم. مخصوصا اگر زبان رو در محیط اصلیش یاد گرفته باشیم احتمالا یک ارتباط نا خودآکاه بین کلام و رفتار برقرار میشه.طبیعتا اون قالب فرهنگی حتی برای یک زبان واحد هم ممکنه فرق کنه. اما یه چیزهایی مشترکه مثل اینکه ما ایرونی ها اصولا رسمی تر هستیم تا امریکایی ها. وقتی فارسی صحبت میکنم همیشه رسمی ترم تا اگه بخوام تو همون موقعیت انگلیسی حرف بزنم. فکر کنم باید برم یه چند تا زبون دیگه هم یاد بگیرم. یه قول جناب دوست کوزه" نمونه آماری کافی نیست". شما چی فکر میکنید؟

این چه پرنده ایه که ساعت 2.5 بعد از نصف شب بیدار میشه آواز میخونه؟ الان همچین داره زیر پنجره من چه چه میزنه که ندونی فکر میکنی آفتاب وسط آسمونه.

وبلاگ انگلیسیم افتتاح شد

وبلاگ انگلیسیم رو درست کردم به دو دلیل:
1. مجبور نشم مطالب رو اینجا به دو زبان بنویسم.

2. تقویت زبان انگلیسیم

I created my English weblog. From now on, I will post in english there.

Tuesday, May 18, 2004

سئوال

من کی قراره آدم بشم نمیدونم والا!از دست خودم به ستوه میام بعضی وقتها...
Most people get scared when they see the shadow of their limits. They don’t know how long the shadow really is. They don’t know how far away the real limits are standing… They stop out of fear.

Monday, May 17, 2004

I am way wealthier than I thought! check you status here

اگه فکر میکنین خیلی بی پولین برین اینجا رو چک کنین. احتمالا حالتون بهتر میشه!

خیلی زشته آدم حرف حسابی نداشته باشه بنویسه؟ خوب من ندارم...یعنی تا پس فردا_چهارشنبه_که امتخاناتم تموم بشه و 120 ورقه بعلاوه 15 پروژه رو نمره بدم واقعا نمیتونم به هیچ مطلب حسابی فکر کنم. ولی برای اینکه بدونید آدم عمیقی هستم باید متذکر بشم که سئوالات موجود در مغزاین جانب از اهداف عالی زندگی...از کجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود؟_ تا این موضوع که چرا من بر خلاف بفیه به زمستونهای بینهایت سرد اینجا(تا -30درجه سیلسیوس هم میره)عادت نمیکنم و یه هفته در میون سرما رو سرما میخورم را در بر میگیرد!
حالا که زحمت کشیدین تا اینجا اومدین یه کمکی به من میکنید؟ یه هفته است این شعره تو سرم افتاده اما بقیه اش یادم نمیاد...اگه یادتونه بیزحمت بگین:
دوست آن باشد که در کشاکش دهر........................... سنگ زیرین آسیاب باشد

Sunday, May 16, 2004

وقتی چشمان خدا بسته است
برین اینجاخیلی باحاله. میتونین برای دوستاتون هم بفرستین. من چون خیلی آدم حسابیم میگم که لینکش رو اینجا دیدم.
Go here. I think it's cool. You can email it to your friends.
شما مثل من نباشین...کارهاتون رو سر صبر انجام بدین که اینطوری نشه! یا شایدم از این دانشجوهایی هستین که شب امتحان میرن تنیس بعد هم امتحان بیست میشن؟ یه هر حال من 24 ساعت(اغراق هم نیست به خدا)نشستم و پروژه انجام دادم. بعدش نوزده ساعت مثل سنگ خوابیدم و حالا در خدمتیم:)

Thursday, May 13, 2004

* اینو مستقیم از وبلاگ دوست جدیدم شیرین دزدیدم...دقیقا فکر منه:

... كاري را آغاز كرده ام
كه سالها انجامش را به فراموشي سپرده بودم.
كاري كه حاصلش،
كشف آن است كه
من كيستم؟
ودر طلب چيستم؟
مي خواهم انتخاب كنم.
و آنگاه كه تصميم خود را نه بر پايه وظيفه
كه بر مبناي اختيار بگيرم،
به يقين،
براي خود،
براي مردمي كه دوستم دارند و
براي مردمي كه به آنها عشق مي ورزم،
تصميمي پرثمرتر خواهد بود.
(لوئيز فلچر)


* آخرین تز من در زندگی اینه که مشکلات زندگی همه عین سرما خوردگی میمونن. جدی میگم! آدم وقتی سرما میخوره با خودش میگه خدایا میشه من دوباره بتونم درست نفس بکشم؟ و فوری هم آدم اون روزهای خوب سلامت رو یادش میره انگار که پنجاه ساله مریض بوده...اما تموم میشه...مشکلات زندگی هم همینطوریه...وقتی نازل میشه آدم میگه اصلا میشه من دوباره مثل قدیم بشم؟ اما تجربه زندگی میگه که میشه...مشکلات هر قدر هم سخت میگذرن...حل میشن...پس ایندفعه که حالتون بد شد یادتون بیاد که...عین سرماخوردگیه تموم میشه.

Wednesday, May 12, 2004

خوب...یه خسته نباشیداز خودم به خودم. در عین بیسوادی مطلق آدم اینهمه کار انجام بده خیلی هنره به خدا!خدا وکیلی اون قسمت نظر خواهی خیلی خوب نشده؟ قشنک نیست اینهمه به صفحه اصلی میاد؟

البته کاوه جان ایراد گرفته بودن که اینجا اگه گل خونه است پس گلش کو؟ فرمایش کاملا متینه...من تنها عذرم اینه که الان بلد نیستم چه جوری پشت زمینه عکس بزارم و به علت ترافیک شدید امتحانات وقت یاد گرفتن هم نیست. اینجا هم که الان میبینین از این خیلی خیلی زشت تر بود. کلی کار برده تا همین جوری شده.

وسط این معماری های امشب( بهتر بگیم دیشب) من سرویس نظر خواهیم رو عوض کردم...شرمنده! همه نظراتتون پاک شد.حالا با این جدیده نظر بدین...تکنولوژیش هم بالاتره.

کوزه متن سخنرانی شیرین عبادی رو در دانشگاه سیراکیوز تو سایتش گذاشته. دوتا تا نکته به این بهانه:

اول اینکه من نمیدونم چقدر قبول دارم که تمام کاستی های اسلام رو میشه به پای برداشتهای غلط از اسلام نوشت.به عبارت دیگه همین نکته که ایدئولوژیی وقتی به مرحله اجرا رسیده نتونسته نتایج قابل قبولی بار بیاره دلیل بر نقص ایدئولوژی نیست؟ آیا این نقص این ایدئولوژی نیست که باعث میشه وجاهت اجرایی نداشته باشه؟ من فکر میکنم هر قانونی باید با در نظر گرفتن این نکته تدوین بشه که تک تک افراد جامعه تلاش میکنند با توجه به محدودیتهایی که اون قانون براشون به وجود میاره منافع فردی خودشون رو حد اکثر کنند. قانون خوب قانونیه که بتونه از این تمایل طبیعی افراد در جهت منافع جامعه استفاده کنه. یعنی سیستم پاداش و تنبیه طوری باشه که برای افراد صرف نکنه که از زیر قانون در برن. من فکر میکنم یکی از نقصهای اسلام همینه. به عنوان مثال تعدد زوجات رو در نظر بگیریم: ضرر این قانون برای جامعه مشخصه. شرط برخورداری از این قانون برای مردها رعایت عدالت ذکر شده.خوب حالا اگه از دید افراد(مردها) این قانون رو نگاه کنیم نفع این قانون که همانا داشتن چهار تا زنه امریست به قول معروف دم دست و نقد.(پاداش) در صورتیکه تنبیه همراه قانون اولا جهنمیه که اثر آنی نداره و تازه همون جهنم هم منوط شده به شرط عدالت نداشتن که یه مساله ایست که بسیار به قضاوت شخصی افراد بستگی داره و به سختی میشه مقیاس براش معرفی کرد. نتیجه اش چی میشه؟ افراد به تعدد زوجات رو میارن. به عقیده من این مشکل در بسیاری از قوانین اسلام و علی الخصوص احکام مربوط به زنها وجود داره.

نکته دوم اینه که من نمیدونم اگر حتی مشکل اصلی به قول خانوم عبادی فرهنگ مرد سالار ما باشه با وجود دینی که الان و با برداشتهای کنونی این فرهنگ رو به شدت تایید میکنه چه طور و از کجا باید فرهنگ سازی رو شروع کرد؟ آیا میشه از روشنفکران خواست حرفی مخالف کلام خدا بزنن؟ یا باید از قشر روحانی توقع داشت که حتی روشن تر از روشنفکران فکر کنند و برداشت نویی از قوانین الهی ارائه بدهند؟به عبارت دیگه من نمیدونم تاثیر متقابل فرهنگ دینی و فرهنگ عرفی جامعه به چه صورته و کدوم ارجحیت داره.

Tuesday, May 11, 2004

خوب...نظرتون راجع به تغییر رنگ اینجا چیه؟ عرضشم زیاد کردم...اینجوری به نظر خودم هم شاد تره هم دخترونه تره. شمام نظر بدین. خوندنش اینطوری سخت نیست؟ یه دست نشده؟ زیادی قرمز نیست؟ لینک ها همین قرمز بمونن؟

Monday, May 10, 2004

یه خبر مهم دیگه...کوزه جونم فوتو بلاگشم راه انداخت. برین یه سر بزنین . من که خودم عاشق این فوتو بلاگ ها هستم.
امروز داشتم کارتون نگاه میکردم یه جمله خوب یاد گرفتم:
It is not going down that makes you a looser, It is staying there that makes you one .


جالب نبود؟ من به سلامتی یه امتحانم رو دادم و فکر کنم به اندازه بقیه بد دادم...این چند روز همه مشغول سر کار گذاشتن هستن. استاد اقتصادمون جمعه کلاس جبرانی گذاشته بود همه اومدن خودش یادش رفت بیاد! امروز ساعت 7-9 شب ما رو کشید دانشگاه و بعد از کلی درس دادن که من دریغ از یه کلمه بفهمم اعلام کرد اینا تو پایان ترم نمیاد! البته این استاد که اصولا نوبره. جلسه آخر کلاس اومد گفت: خوب!امتحان پایان ترم هم مثل میان ترم ها جزوه بازه...ما رو میگی همه با دهن باز نگاش میکردیم...معلوم شد یادش رفته بوده به ما هم بگه امتحان کتاب بازه.
امتحان امروز هم در واقع به خاطر یه پسره هم کلاسیمون که چینیه ده روز جلو افتاد ( سر کلاس پنج نفریم) که آقا میخواست زود تر بره چین زن بگبره...امروز همه رفتیم سر جلسه خودش نیومد!

من برم ورقه نمره بدم فعلا. جوانان عزیز شما مثل من نباشید و کارهاتون رو سر موقع انجام بدید...کار امروز به فردا میفکن!

Sunday, May 09, 2004

Fighter/ Christina Aguilera

After all you put me through
You'd think I'd despise you
But in the end, I wanna thank you
'Cause you made me that much stronger

Well I, thought I knew you
Thinking, that you were true
I guess I, I couldn't trust
Called your bluff, time is up
'Cause I've had enough
You were, there by my side
Always, down for the ride
But your, joy ride just came down in flames
'Cause your greed sold me out in shame, mmhmm

After all of the stealing and cheating
You probably think that I hold resentment for you
But, uh uh, oh no, you're wrong
'Cause if it wasn't for all that you tried to do
I wouldn't know, just how capable
I am to pull through
So I wanna say thank you
'Cause it

Makes me that much stronger
Makes me work a little bit harder
It makes me that much wiser
So thanks for making me a fighter
Made me learn a little bit faster
Made my skin a little bit thicker
Makes me that much smarter
So thanks for making me a fighter

Oh, oh, oh, oh
Ooh, yeah, ohh

Never, saw it coming
All of, your backstabbing
Just so, you could cash in
On a good thing before I'd realize your game
I heard, you're going round
Playing, the victim now
But don't, even begin
Feeling I'm the one to blame
'Cause you dug your own grave

After all of the fights and the lies
'Cause you're wanting to haunt me
But that won't work anymore
No more, uh uh, it's over
'Cause if it wasn't for all of your torture
I wouldn't know how, to be this way now
And never back down
So I wanna say thank you
'Cause it

Makes me that much stronger
Makes me work a little bit harder
It makes me that much wiser
So thanks for making me a fighter
Made me learn a little bit faster
Made my skin a little bit thicker
Makes me that much smarter
So thanks for making me a fighter

How could this man I though I knew
Turn out to be unjust, so cruel
Could only see the good in you
Pretended not to see the truth
You tried to hide your lies
Disguise yourself
Through living in denial
But in the end you'll see
You, won't, stop, me

I am a fighter and I
(I'm a fighter)
I ain't gon' stop
(I ain't gon' stop)
There is no turning back
I've had enough, yeah...

Makes me that much stronger
Makes me work a little bit harder
(Oh, ooh yeah, ooh yeah)
It makes me that much wiser
So thanks for making me a fighter
Made me learn a little bit faster
Made my skin a little bit thicker
Makes me that much smarter
So thanks for making me a fighter

Thought I would forget (thought I)
I remember (ohh)
'Cause I remember (ohh)
I remember

Thought I would forget (ooh)
I remember (ohh)
'Cause I remember (ohh)
I remember

Makes me that much stronger
Makes me work a little bit harder
It makes me that much wiser
So thanks for making me a fighter
Made me learn a little bit faster
Made my skin a little bit thicker
Makes me that much smarter
So thanks for making me a fighter
بیخود نبود تلفن نمیگرفت!
هووم! اگه میشد یه تابلو میزدم بالای سرم: به علت گه گیجه و دل شکستگی تا اطلاع ثانوی نزدیک نشوید! ستاد مدیریت حوادث مترقبه

من خیلی اطلاع ندارم اما بقیه جاهای دنیا هم مرسومه که تو بیوگرافی هنرپیشه بنویسند شوهر قبلیش کی بوده؟

Saturday, May 08, 2004

راحت شدم از گیر اون قالب بد رنگ!
به نظر من قدرتمند ترین آدمها اونایی هستند که شکستشون رو با عزت میپذیرند. آدمهایی که برای جبران کردن تحقیر شکست آدمهای دیگه رو به گند نمیکشن و برای بالا رفتن تو زندگی پا رو صورت بقیه نمیزارن. من نمیدونم چرا ما آدمها این کارو میکنیم. چرا نمیتونیم بفهمیم که با پایین کشیدن بقیه ما بالا نمیریم؟ با بی اهمیت جلوه دادن زندگی بقیه تلاشهای دیگران و احیانا با به لجن کشیدن و پایمال کردن وجودشون زندگی ما از گندیدگیش در نمیاد؟ من فکر میکردم درسم رو یاد گرفتم که آدمهایی هستن که واقعا اینطوری رفتار میکنند و این فقط مال کتابها نیست...فکر میکردم یاد گرفته ام...اما همیشه یه آدمی هست که تو فکر میکنی اون با بقیه فرق داره و وقتی میبینی اونم همین بازی رو سرت در آورده اونوقت دیگه آدم میمونه تو کار این دنیا!
من خیلی خسته ام...واژه ego ترجمه فارسی اش چی میشه؟ ترجمه ای که واقعا معنی اش رو برسونه؟

Friday, May 07, 2004

خوب! نظرتون راجع به لوگوی من اون کنار چیه؟ دلتون میخواد یه دونه لوگو داشته باشین اما حسش نیست؟ برین اینجا. هم مجانی طراحی میکنند و هم خودشون فضا فراهم میکنن! تو را به خدا عالی نیست؟ جون میده برای آدمی مثل من! اگر هم طرح اولیه شون رو دوست نداشتید میتونید خواهش کتید یکی دیگه درست میکنند!

خودم یه سایت برای کتاب خریدن آنلاین پیدا کردم...برین سایت کتاب سرا ظاهرا که کار میکنه.

اینجا فعلا بارونیه...رعد و برق میزنه و هوا جون میده برای خیلی کارها که مطمئنم 120 ورقه امتحان صحیح کردن جزو اونا نیست...تا بعد

Thursday, May 06, 2004

این خیلی شبیه وضع الان منه با این همه کار و امتحان.

بدی این روزهای بلند اینه که وقتی شب میشه فقط باید خوابید...البته خوب اگه دانشجو باشی و سرت شلوغ باشه و گرنه از ما بهترانی هم هستند که مهمونی میرن یا میرن بار یه مشروبی بزنن.

اگه مثل من قصه خوندن دوست دارید حتما به این سایت سری بزنید.

من برای مدیریت انجمن مذهبی برنده نشدم..اما با اختلاف نزدیکی باختم...من 6 تا رای آوردم اونی که مدیر شده 8 تا رای آورده...حالا میگین اصلا چرا میخواستی اونجا مدیر بشی؟ چرا نه؟ انجمن خوبیه...من از دوران خوابگاه عادت کرد ه ام که به آدمها بر مبنای پویایی فکریشون نگاه کنم و نه عقاید دینی یا ضد دینیشون...و اونجا کمکم میکنه شناختم از آدمهای این قشر خاص بهتر بشه...به هر حال خوب باختم...اونجا همه به بی دین و ایمونی من کاملا آگاه بودن و با وجود این بهم نسبتا خوب رای دادن...فکر کنم این اتفاق مثبتیه...حتی اگه مجازی باشه!
من امشب عزم جزم دارم که شب بخوابم و صبح پاشم...بالاخره این سیکل جغد وار رو باید یه جوری بشکنم...

Wednesday, May 05, 2004

خوب! باورتون بشه یا نه از اون نوشته تا این یکی چهار ساعت بیشتر نبوده اما کلی حرف دارم...

اول اینکه کوزه خانوم بخش انگلیسی سایتش رو هم راه انداخت! اگه همه وبلاگ نویسها به پشتکار ایشون بودن الان ایران حکومت جمهوری بود. خوب کوزه جون مبارکه! شیرینیش هم جدا جدا گرفته میشه.

یه حرف خیلی زیبا هم در این وبلاگ دیدم که واقعا ارزش تکرار داره:

"
اسقفي انگليسي در آخرين روزهاي زندگيش گفت كه وقتي جوان و آزاد بودم و دامنه تصوراتم حدي نداشت در فكر تغيير دادن جهان بودم.همين كه بزرگترو عاقلتر شدم فهميدم كه تغيير دادن دنيا كار من نيست، از اين جهت نظرم را مختصر تر كردم و تصميم گرفتم فقط كشورم را تغيير دهم. ولي آن هم عملي نبود. نااميدانه بر آن شدم تا فقط خانواده ام را كه به من نزديك تراز ديگران هستند،تغيير دهم.
ولي اكنون كه در آخرين لحظات حيات و در بستر مرگ هستم،دريافته ام اگر از اول از خودم شروع مي كردم و فقط خود را تغيير مي دادم،احتمالا موفق مي شدم خانواده ام را تغيير دهم و پس از آن ممكن بود مملكت خود را بهتر كنم و كسي چه مي داند؟ شايد مي توانستم دنيا را نيز تغيير دهم. "
یه دوتا حرفم به بهانه مطلب وبلاگ مازیار: من شخصا آدمی هستم که پر از ترسهای ریز و درشت. فکر نمیکنم آدمی وجود داشته باشه که ترس رو تجربه نکرده باشه. اما اینکه چه جوری با این ترس کنار میاییم فرق آدمها رو معلوم میکنه. من خیلی به تازگی یکی از بزرگترین ترسهام رو پیدا کرده ام...ترس از اینکه بهترین نباشم...و باور کنید کشفش به این سادگی ها هم نبود...اما هرچقدر کشفش با زجر بوده قبول وجود این ترس از اونم سخت تره. مخصوصا تو این دنیای پر رقابت امروز قبول اینکه یه همچین ترسی تو وجود ادم هست و دیدن اینکه چقدر چنین ترسی تو جاهای مختلف زندگی ادم رو عقب نگه داشته خیلی درد آوره. و خوب آدم دلش میخواد که این ترس نباشه...اما اولین قدم اینه که آدم قبول کنه میترسه..قبول کنه که ضعف داره و در عین حال انقدر عاقل باشه که خودش رو به خاطر خصوصیتی که در پدید اومدنش دخالتی نداشته سرزنش نکنه...نمیدونم چطور بگم...میخوام بگم مهم نیست بترسیم...ترس بخشی از وجود آدمهاست...در اکثر موارد مولود عوامل جانبیه و نا خودآگاه به وجود میاد و سختیهای زندگی ادم رو با ترسهاش رو در رو میکنه ...اما تصمیم اینکه انکارش کنیم سرکوبش کنیم یا بپذیریمش و علت به وجود آمدنش رو درمان کنیم با ماست. واقعا من به این نتیجه دارم میرسم که ترسیدن مهم نیست...ترس از ترسیدنه که آدمو از پا درمیاره...

یه مطلب دیگه ام که تو فکرمه اینه که ما آدمها هرچقدر هم تلاش کنیم نمیتونیم خارج از دنیای درون ذهنمون زندگی کنیم...منظورم اینه که مهم نیست چه قدر تجربه کسب کنیم...چه قدردنیا دیده باشیم...چه قدر کتاب بخونیم...با همه این کارها مرزهای ذهنمون رو گسترش میدیم اما قادر نیستیم از اون مرزها بیرون بریم...برای همین هم آدمها نمیتونن خودشون رو جای یکی دیگه بزارن...نمیتونن راجع به موقعیتی که تجربه نکردن صحیح قضاوت کنند. ما میتونیم آدمهایی که دوست داریم رو بپذیریم...همونجوری که هستند اما نمیتونیم الزاما بفهمیم که چی میگن...برای همین هم باید سعی کنیم خیلی خیلی کم قاضی وار با مسائل برخورد کنیم. هرچقدر کم تر قضاوت کنیم و بیشتر بپذیریم منصفانه تر برخورد کرده ایم...

آخرین مطلب اینکه کسی سایت خوبی سراغ نداره بشه آنلاین از ایران کتاب خرید ؟

Tuesday, May 04, 2004

* خبر اول: کوزه خانوم دات کام شد!لینکش همون بغله . حتما سر بزنین. شیرینی ما یادش نره...
* خبر دوم: من جدا چشمام ضعیف شده و شوخی هم نداره. اگه عینک نزنم یادم میافته که باید بزنمش..این یعنی افتادیم تو سرپاینی...
* خبر سوم و مهم ترین خبر: اگر تو گوگل تایپ کنید golkhooneh یا گل خونه اینجا رو نشون میده!همین الان برین تایپ کنین دوباره بیایین تو تا به عمق خبر پی ببرین.

امروز یه معلم زبان رو تو دانشگاه دیدم که قبل از انقلاب دانشجوی ایرانی داشته...حالا چه قدر ذوق کرد منو دید که بماند...بعد از 25 سال و اندی! یادش بود ممنون به فارسی میشه تشکر...بعضیا هم بد حافظه شون قویه.

این مجله روان شناسی جامعه هم ارزش نگاه کردن داره. من دیگه برم. دیشب 3 ساعت خوابیدم و درس هم دارم. جریان از این قراره که این بدن بیچاره من شب کاره اما همه دنیا صبحها کار میکنند برای همین من بیچاره مجبورم هر ازگاهی یه زجر اینجوری تحمل کنم که ساعتم بیاد سر جاش. البته دوباره هی یه ربع یه ربع عقب میافته تا یهو به خودم میام میبینم دارم 5 صبح میخوابم! اگر کسی این مشکل رو حل کرده به منم بگه.
الان داشتم رادیو پژواک گوش میدادم. ظاهرا اولین آلبوم موسیقی رپ ایرانی در ایران به خوانندگی شاهکار بینش پژوه مجوز گرفته..

اینجا رو هم چک کنید. طراحیش خیلی خفنه!

Monday, May 03, 2004

« بد بخت کسي است که از خطر کردن ميترسد. او هرگز سرخورده نميشود نا اميد نميشود و مانند کسي که در جستجوي تحقق روياهايش زندگي ميکند رنج نخواهد کشيد. اما هنگامي که به گذشته نگاه ميکند( چون ما همواره به جايي ميرسيم که به گذشته نگاه کنيم) قلبش به او خواهد گفت: « با معجزه هايي که خداوند در مسير تو قرار داده بود چه کردي؟ با استعدادهايي که خداوند در درون تو به وديعه گذاشته بود چه کردي؟ آنها را در اعماق چاله اي به خاک سپردي چون مي ترسيدي از دستشان بدهي؟ و حالا آنچه برايت باقي مانده اين است: اطمينان به اينکه زندگيت را از دست داده اي.»
بيچاره کسي که اين کلمات را از قلبش بشنود. آن وقت به معجزه ايمان خواهد آورد. اما لحظات جادويي او ديگر سپري شده اند. »

در ساحل رودخانه پيدرا نشستم و گريه کردم - پائولو کوئيلو- ترجمه دل آرا قهرمان

Sunday, May 02, 2004

هل يتفکرون نحن خلقناکم بيضةٌ بيضا؟

آيا گمان می بريد ما شما را تخمی تخمی آفريديم؟

از وبلاگ خداوند
بعضی وقتا میشه که چیزهای خیلی ریز جمع میشن و یه کوه میسازن که دیگه نمیشه بلندش کرد. گاهی اوقات آدم اجزای کوه رو میدونه چیه...شکل گرقتنش رو دیده...اما گاهی وقتها هم مثل الان من یهو به خودت میایی و میبینی یه کوه جلوت سبز شده . اینجور موقعها آدم هی زور میزنه...هل میده...دور میزنه شاید یه راهی پیدا کنه از این اوضاع بیاد بیرون...اما بدترخسته میشه و مستاصل...فکر کنم بهترین کار تو این موقع اینه که از یه آدم دیگه کمک بگیریم...آدم خوبه بخواد مسئولیت زندگیش رو قبول کنه اما خوب نیست مثل من همه چیز رو تو خودش بریزه...
--------------------------------------------

اگه میخوایین یه دعوای حسابی راجع به هم جنس گرایی ببینین اینجا رو نگاه کنین.
--------------------------------------------

اون لوگوی اون بغل مال پژمان هست. فکر کنم اگه اینجا رو ادامه بدم به خاطر تحویلات اونه...حتی متن دیروز رو راجع به گل آقا تو سایتش گذاشت...همین جا ازش تشکر میکنم...آقا شماهایی که راه گم میکنید و اینکاره اید ما تازه کارها رو هم تحویل بگیرید...انشا الله وبلاگ عروسی بچه ها! حالا لازم نیست قد پژمان تحویل بگیرید. همین که سر بزنید کافیه و خوب اگه نظری دارین بگین...
* " تن عریان تو باید مال کسی باشد که روح عریانش را دوست میداری"
از نامه چارلی چاپلین به دخترش ژاکلین

Saturday, May 01, 2004

گ...گیجه های یک 25 ساله

* اول اینکه گل آقا درگذشت. اولین احساسم ترس بود...برای اولین بار فکر کردم که انگار واقعا نسل قبل داره میره و نوبت ماهاست که مسئولیت قبول کنیم...نمیدونم چه قدر امادگیشو داریم...در عرض 25 سال سه نسل فکری عوض شده...من بیست و پنج ساله یا خواهر بیست ساله ام زمین تا آسمون فرق میکنیم...نسل ماها نسل رنج کشیده ایه...از بچگی یاد گرفتیم چند شخصیته بار بیاییم...قایم کردن اتفاقات خونه توی مدرسه برای من مثل نفس کشیدن طبیعی بود...نسل من تو دهه شصت بزرگ شد و بیچارگی های جنگ و بعد از جنگ...عادت کردیم تو سری بخوریم و زور بشنویم و هیچی نگیم...نسل سوم تو زمان خاتمی بزرگ شد...هرچی ما توسری خور بار اومدیم اونا عصیانگر و طلبکارن...اما نقطه اشتراک هم داریم...همه افسرده ایم...همه گیجیم...همه جوونی و بیخیالی طی نکرده بزرگ میشیم...و همه عصبانی هستیم...به خدا من بعضی وقتها خودم میمونم که چه قدر عقده تو دلمه...بعد از سه سال هنوز که هنوزه وقتی میبینم مردم اینجا چه قدر آرامش و امنیت دارن...چه قدر جوونا چوونی میکنن..چه قدر پسر و دخترها با هم و با خودشون راحتن حرصم در میاد! به هر حال...بعضی ادمها به گردن ملتی حق دارن...روحش شاد.

_______________________________________________________________________


* امروز با بچه ها رفته بودیم بیرون دوتا زوج هم بودن که از دبیرستان با هم دوست بودن و ازدواج کرده بودن...خیلی هم خوب بودن ...من اگه یه کار باشه تو دنیا که خیلی خوب انجامش بدم پوست اندازی شخصیتیه...از موقعی که عقلم شروع کرد به کار کردن (همون حدود 18 سال دیگه!) تا حالا یه چند باری به کل خودم رو باز سازی کرده ام ...نه که فقط تغییر دکور و رنگ و تعویض کابینت ها...اصلا پلان عوض کرده ام...دور نمیبینم روزی رو که بخوام اصلا بکوبم از فونداسیون دوباره بسازم...حالا ربط اینا به اون بالایی چیه؟ اینکه واقعا چه جوری یه آدمهایی از دبیرستان با هم دوست بودن و هنوزم راهشون با هم یکیه؟ قابل تحسینه واقعا...من الانم تو یکی از برزخهای روحیمم...یه چیزهایی رو که دوست نداشته ام از کیسه شخصیتم انداختم بیرون اما بدست آوردن چیزهای جدید به جاشون هم وقت میگیره و هم به قول معروف کار یه روز و دو روز و یه نفر و دو نفر نیست...نه که نتونم خودم رو دوباره تعریف کنم...اما تا اون موقع چشمم کور باید خودمو تحمل کنم دیگه! با همه گ...گیجه ها و چه کنم ها...