Tuesday, June 29, 2004

بازم مهاجرت

این مطلب بسیار هوشمنذانه در مورد مهاجرت نوشته شده(نیمه دوم مطلب) نکته ای که خیلی به نظر من جالب آمد اینه که وقتی ایرانیی کاملا با محیط جدیدش خو میگیره و راحته این نکته از طرف بقیه ایرونی ها(منجمله خودم) به عنوان یه نکته منفی یاد میشه...طرف امریکایی شده. در واقع این راحت بودن رو با حل شدن و اضمحلال در محیط یکی میبینیم. نوشته کیخسرو دید جدیدی بهم داد:
"يک مهاجر تنها هنگامی سوار بر پيشرفهای اجتماعی، فرهنگی و علمی کشور مقصدش می شود که همانند مردم آن کشور عمل کند. در غير اينصورت به دليل اختلافهای موجود، يا عقب می ماند يا بايد انرژی زيادی صرف کند که در حالت دوم برای مدت زيادی دوام نمی آورد. يکی از دلايل جمع شدن مهاجران در يک جا (محله های چينی، ايرانی، يونانی و ...) يک نوع واکنش دفاعی در برابر تغيير است. به اين ترتيب که اکثريت اين افراد قادر به ۱) يادگيری سريع زبان ۲) شرکت در اتفاقات فرهنگی، اجتماعی و سياسی و ۳) راهيابی آسان به بازار کار نيستند و با جمع شدن و زندگی در محله های مختص خودشان از طريق همياری مشکلاتشان را رفع می کنند. ديناميک اين گروه کاملآ پسرو (backward) می باشد. چون آنها از يک طرف نتوانسته اند به طور کامل وارد ديناميک کشور ميزبان شوند و از طرف ديگر از ديناميک کشور مبدا هم تبعيت نمی کنند. با گذشت زمان دوگانگی شخصيتی در اين گروه بسيار بالا ميرود و عمومآ تحليلهای درستی از مسائل پيرامونشان نمی دهند. تنها نسلهای دوم و سوم از اين مهاجرين هستند که زندگی طبيعی و همگام با ديگران دارند. "

این دید به عقیده من کاملا صحیحه. من شخصا بعد از سه سال کم کم دارم جرات میکنم که ببینم دنیای اطرافم واقعا چه خبره و چطور باید در این جامعه جدید فکر کنم تا موفق بشم. در واقع اینکه آدم رشد کنه و از لاک دفاعیش بیرون بیاد کار آسونی نیست. گاهی اوقات راحت تره به ترسهامون اسامی زیبایی مثل وطن پرستی بدیم تا اینکه مجبور بشیم بریم وسط میدون و ثابت کنیم چند مرده حلاجیم.

ورزش

آقا این تابستون گفتیم بالاخره به آرزوی دیرینه جامه عمل بپوشونیم و بریم یه ورزش شیک یاد بگیریم. بالاخره باید معلوم بشه ما اومدیم خارج! خلاصه چشمتون روز بد نبینه از اونجایی که عوض همه چیز هم خدا بمون رو داده نه گذاشتم و نه برداشتم و اسمم رو کلاس اسکی روی آب نوشتم. حالا منم خیلی که شق القمر کردم الان یه چند هفته میشه که با دوچرخه میرم مدرسه و برمیگردم(سر بالاییش زیاده به خدا) و گاهی هم باشگاه دانشگاه یه دست و پایی تکون میدم. منظر اینه که آمادگی جسمانی صفر! امروز جای همتون خالی بود که منو تو آب ببینین که چه جوری تقلا میکردم فقط اون اسکی ها رو پام کنم. بعضی وقتها این کم وزن شدن اجسام تو آب( قانون چی بود؟) بیشتر اسباب زحمته...اول که آب حسابی سرد بود. کلی هم از این لباس غواصی و جلیقه نجات تنمون کرده بودند که هم یخ نکنیم و غرق نشیم و در ضمن وقتی رو آب زمین میخوریم(جمله رو!) ماتحت مبارک کمتر درد بگیره و اصلا نمیشد تکون خورد. از اونور هم این اسکی ها به این گندگی هی از زیرم در میرفت میامد بالای آب و مگه میشد پام کنم؟تازه تا میامدی اولی رو پات کنی دومی رو آب برده بود ده متر اون ور تر و باید یه وری شنا میکردی تا بهش برسی. خلاصه اوضاعی بود! عین سوسکی که تو آب گیر افتاده شده بودم. اما خیلی خیلی خوب بود. بعضی خانواده ها خیلی اهل ورزش هستن و بچه ها رو هم اینطوری بار میارن. خانواده ما اینطوری نبود. مضافا بر اینکه اصولا دخترها کمتر از پسر ها هم ورزش میکنند. اما من همیشه هم از ورزشکارها خیلی خیلی خوشم میامده(کی بدش میاد؟!) و هم دوست داشتم خودم اهل ورزش باشم. خوشحالم که بالاخره به ترسم غلبه کردم و رفتم دنبالش. حالا هروقت تونستم اسکی کنم بتون خبر میدم.

پ.ن. این مخصوص خانومهاست، آقایون اگه فکر میکنن خاله زنکیه نخونن. بانوان جوانی که علاقمند به کوچک شدن نشیمنگاه مبارکه هستین یک عدد دو چرخه بخرین و روزی نیم ساعت تو یه مسیری که حسابی عرقتون رو دربیاره پا بزنین. مسیر خونه من تا مدرسه، رفتنه یه سر پایینی هست که اصلا حتی لازم نیست پا بزنم انقدر شیبش زیاده. در نتیجه خودتون میتونین تصور کنین برگشتنه چه پدری ازم در میاد. دو هفته طول کشید تا تونستم بدون توقف و استراحت بیام خونه. اما معجزه میکنه! دوچرخه پسر همسایه رو یه دو هفته قرض بگیرین و بعد منو دعا کنین. اگه تو ایران امکانش نیست میتونین برین باشگاه و دوچرخه اونجا رو بزارین رو درجه بالا که مجبور بشین حسابی به خودتون فشار بیارین. تو تهران یادمه یه جا برای دوچرخه سواری بود(چیتگر؟) اگه هنوزم خوب باشه.

بد دهنی

دیدن بعضیا چقدر بد حرف میزنن؟ دائم یکی در میون یا از پایین تنه وام میگیرن یا به زمین و زمان بد و بیراه میگن؟ بدیش اینه که مثلا طرف داره بحث جدی هم میکنه، ممکنه حرف حسابی هم بزنه اما انقدر بد و زننده حرفش رو میگه که آدم عطاش رو به لقاش میبخشه. جالب اینجاست که خیلی از آدمهای اینطوری احساس باحالی هم بهشون دست میده ، فکر میکنن توانایی خاصیه اگه آدم بد حرف بزنه و کلمات زشت بکار ببره. فکر میکنم همه آدم ها اگه خیلی آفتاب مهتاب ندیده باشند بالاخره تو جمع دوستانه شون پیش میاد که بزنن به کربلا و با حال هم هست...اما آدمهای بد دهن خیلی زمان و مکان ندارن. برخلاف تصورشون هم خیلی کنترلی روی اینکه کجا چه جوری حرف بزنن ندارن...مثل همه آدمها بالاخره یه روش مشخصی عادت کردن حرف بزنن و هر چقدر هم که بخوان هواسشون رو در شرایط استراتژیک جمع کنن بالاخره یه کلمه نا مربوط از دهنشون در میره و کار رو خراب میکنه. وقتی آدم مواظب حرف زدنش و اینکه چی از دهنش میاد بیرون نباشه هم در درجه اول به خودش بی احترامی کرده و ارزش خودش رو در حد کلماتش پایین میاره و هم اینکه علنا داره به مخاطبش توهین میکنه. خلاصه اینکه خیلی به نظر من زننده است. خیلی!

------------------------------------------

چند تا نکته به ذهنم رسید:
بعضی از آدمهایی که دیدم بد دهن هستند ظاهرا بد دهن بودن رو با شوخ بودن اشتباه میگیرند در صورتیکه به نظر من ربطی نداره. آدم ممنکه در مورد امورات پایین تنه یه24 ساعت شوخی کنه اما وقتی بحثش تموم شد دیگه تموم شده.اگه وسط هر شوخیی از ک..ر و ک..س ااستفاده کنیم الزاما حرفمون ختده دار تر نمیشه.

نکته بعدی شاید احساس عدم امنیت باشه. بالاخره من فکر میکنم اگه آدم دائم بد حرف بزنه آدمهای دور و اطراف به حالت دفاعی فرو میرن، معذب میشن و شاید از بحث کردن چشم پوشی کنن فقط برای اینکه نخوان با طرف به قول معروف دهن به دهن بشن. میتونه روش دفاعی موثری باشه، اگرچه که فکر نمیکنم احترام چندانی به دنبال داشته باشه.

معاشرت و دوستی با آدم بد دهن به نظرم دو تا نکته منفی اساسی داره: اول اینکه بخواهی یا نه بعد از یه مدت طرز حرف زدن اون با کمی زیاد و کم طرز حرف زدن تو هم میشه. ممکنه فکر کنی که تو اینطور آدمی نیستی اما خیلی زودتر از اونچه که آدم فکر کنه شبیه معاشرینش میشه. نکته دوم اینکه حتی اگر در باطن متفاوت باشی جامعه برات به اندازه کلمات دوستت احترام قائل میشه. بالاخره یاخودتم اونطوری هستی یا حد اقل جرات یا شعور اعتراض نداری. به هرجهت چرا بفیه باید برات احترام قائل بشن وقتی خودت برای خودت احترام قائل نیستی؟

Monday, June 28, 2004

اتحاد

اینو بخونین که خداست! من از وبلاگ نازنین پیداش کردم.من که گذاشتم اون بغل تو لینکهام. شمام بزارین...حتی اگه شده برای پست یه روزتون.

Saturday, June 26, 2004

آرزو

کاش یه سایه یا مداد چشمی اختراع بشه که بزنی و ناراحتی و بی حوصلگیت تو چشمات معلوم نباشه.
یکی نیست بگه بابا جوون! تو که هرچی وبلاگ بود مرور کردی، حرفی هم که نداری بزنی خوب برو بخواب لااقل که خدای نکرده صبح بتونی پاشی! مشکل اینجاست که من ظاهرا به اینترنت و وبلاگ معتاد شده ام...صبح هنوز بیدار نشده اینجا رو چک میکنم و شب هم آخرین کار قبل از خواب. حالا در طول روز چند دفعه میام بماند.دروغ چرا؟ کامنت هم میدین خیلی خوشحال میشم. آمار بازدید کننده ها رو هم چک میکنم. برای وبلاگ انگلیسیم هم کنتور گذاشتم ببینم اصلا کسی میره سراغش... خیلی مشکله آدم مثل من تازه به دوران رسیده و وبلاگ ندیده باشه.

Friday, June 25, 2004

از کجا خبر میخونین؟

امشب خیلی دلم میخواست سوادشو داشتم و یه تحلیل سیاسی مینوشتم.راجع به وضیت حقوق زنها در ایران، انتخابات ریاست جمهوری آمریکا، روابط اتحادیه اروپا با ایران، تحلیل آینده سیاسی ایران، عملکرد مجلس هفتم، عراق، افعانستان، رواندا، کره شمالی...متاسفانه ندارم. کم کم شروع خواهم کرد نظراتم رو بنویسم اما تا موقعی که روم بشه باید بیشتر و بهتر بخونم و به وب سایتها/وبلاگهایی که تحلیل های خوبی دارند هم بیشتر سر بزنم. میشه شما هم خبرگزاری محبوبتون و وب سایتی که از همه بیشتر تحلیل هاشو میخونید بهم بگین؟فارسی و انگلیسی هردو خوبه.

پ.ن.1 .الان بیشتر از یه هفته است که با دوچرخه میرم مدرسه و برمیگردم. یادم رفته بود دوچرخه سواری تو شب چه کیفی داره!

Thursday, June 24, 2004

هر کجا هستم باشم

جند روز پیش یه چیزی نوشتم راجع به وطن. از نظرات معلوم بود که نتونستم منظورم رو برسونم. من هیچ وقت نخواستم تمدن دو هزار و پونصد ساله ایران رو نفی کنم. حتی اعتقاد دارم که همین پویایی اندیشه و نسل متفاوتی که در ایران هست کاملا کافی هست که آدم بخواد به ایران افتخار کنه. حرف من چیز دیگه ای بود.در واقع دو تا نکته هست. یکی اینکه چیه که یه تیکه خاک رو برای آدم انقدر مهم میکنه؟ چرا خاک ایران با خاک امریکا فرق میکنه؟ چرا این خطهای تو نقشه انقدر مهمه؟ چرا وطن انقدر مهمه؟ چرا با همه خوبیهای آمریکا و بدیهای ایران بازم برای من(و اکثر مهاجرین)وطن همون ایرانه؟اصلا این وطن یعنی چی؟

نکته دوم اینه که برای آدمی مثل من که کاملا از زندگیش در ایران کنده و آمده آمریکا آیا واقعا وطن مهمه؟ چرا باید من وطن داشته باشم؟ اصلا اگر بخوام هم میتونم داشته باشم؟ آیا جز اینه که بعد از 10-15 سال زندگی تو آمریکا دیگه ایران برام غریبه میشه و در عین حال هیچ وقت هم آمریکایی نخواهم بود؟ آیا جز اینه که روزی که از ایران کندیم و اومدیم نشون دادیم که ایران موندن برامون کافی نیست؟

من هیچ وقت نخواستم و نمیخوام ایرانی بودنم رو نفی کنم. جایی که به دنیا اومدم و درش رشد کردم بخشی از منه. انکارش انکار خود منه. اما من دارم به این نتیجه میرسم که خونه آدم مهاجر تو دلشه. وطن جاییست که آرامش داشته باشیم. که خوشجال باشیم. که خودمون باشیم. روزی که پامون رو از خاک ایران بیرون گذاشتیم همون روز یه برگی از زندگیمون رو برای همیشه ورق زدیم. من هیچ وقت دیگه اون آدم سابق نخواهم بود.دوتا انتخاب دارم: یادائما به پشت سر نگاه کنم و تا ابد با این سئوال که من مال کجا هستم دست و پنجه نرم کنم و همیشه غمگین و سرگشته باشم یا اینکه تصمیم بگیرم که خودم وطن خودم باشم. مهم نیست که کجا زندگی میکنم. مهم اینه که درونم آرامش داشته باشم.مهم اینه که تو زندگی آدمهای اطرافم تاثیر مثبت بگذارم. که دینم رو نسبت به آدم بودنم ادا کنم. من دیگه هیچ وقت نمیتونم واقعا به جایی تعلق داشته باشم. پس بهتر نیست که جرات به خرج بدم، رشد کنم، از نظر مادی و معنوی به قدرت برسم و هرجا میخوام باشم؟ آیا اگه به خودم تعلق داشته باشم بهتر نیست؟ بهتر نیست به وطن درونم بپردازم؟

Wednesday, June 23, 2004

عکسها دیده نمیشه

اشکال از سرویس شما نیست چون منم با این سرویس کابلی سریع همیشه نمیتونم ببینمشون. فکر کنم اشکال از سرور هست. بالاخره هیچی بیخودی مجانی نیست که. کمی صبر کنید و اگه نشد یه وقت دیگه سعی کنین. شرمنده! چشم! پولام رو جمع میکنم دات کام میشم.

چرا ما اینیم که هستیم؟

با یکی حرف میزدم، موضوع جالبی پیش اومد. تا حالا فکر کردین که برای به وجود آمدن این آدمی که هستین چه قدر خودتون تصمیم گرفتین، چه قدر مستقیم بهتون آموزش داده شده و چه قدر از شخصیتتون عکس العمل نا خود آگاهتون در مقابل دنیای خارجه؟
فکر میکنم اکثر آدمها در خدود سن 18 سالگی شروع یه ارزشیابی هنجار ها و نا هنجارهایی میکنند که بهشون مستقیم آموزش داده شده. مثل مذهب، آداب اجتماعی، ارزش تحصیل...اما کمتر آدمهایی پیدا میشن که حواسشون به اون بخش عظیمی از خصوصیاتشون باشه که به صورت عکس العمل مثبت یا منفی نسبت به دنیای خارج شکل میگیره. مثلا آدمی که یه بابای زورگو داره ممکنه همیشه بره و با مردهایی رابطه برقرار کنه که عین رفتار باباش رو دارند.(چون تنها نوغ بازی هست که با جنس مخالف بلده) همین آدم تو خود آگاهش ممکنه دائم غر بزنه که همه مردها بدن اما در واقع این خودشه که دلش میخواد زور بشنوه. همین آدم ممکته زیادی ادم با محبتی بشه و خوشحال کردن دیگران براش زیادی مهم بشه. البته اجتماع اطراف میتونه اثر خوب هم روی آدم بگذاره. اما نکته اینه که چه این اثر خوب باشه، چه بد شما روش کنترلی ندارین. چون شما برای وجود یا عدم وجودش تصمیم نگرفتین. معمولا آدمها زمانی به فکر تغییر این دسته از خصوصیات می افتن(اگه تازه بیافتن!) که یه جایی گیر کردن. به قول معروف با سیلی اجتماع حالیشون شده که یه جای کار میلنگه. اما اگه آدم حواسش به این مساله باشه...فیلترهای مغزش رو دائم چک کنه، سلسله ارزشهاش رو مرتب ارزیابی کنه و نقد(سازنده نه اون صدا کوچولو ایراد گیره) رو از خودش شروع کنه اونوقت اولا خودشه که تصمیم میگیره اجتماع اطراف چه اثری روش بزاره، دوما چون با فکر و خود آگاه ارزشها و رفتارهاش رو انتخاب مبکنه فدرت داره که در زمان لازم اونها رو به راحتی جایگزین کنه و سوما اینکه برای این تغییرات هزینه خیلی خیلی کمتری میپردازه. نکته اصلی اینه که این نوع فکر کردن باید به صورت عادت دربیاد. فردی که اینطوری فکر میکنه دائما هشیاره و از تغییر نمیترسه. باید به خودمون یاد بدیم که پشت ارزشهامون فکر باشه. که بتونیم همیشه بگیم که چرا ما اینیم که هستیم.

Monday, June 21, 2004

عکس

جای همگی خالی با دو سه تا از دوستا رفتیم دیدن آبشار نیاگارا. از اینجا دو ساعت فاصله داره. خیلی زیبا بود. تنها مشکل این بود که متاسفانه آبشار پشت با آمریکا و رو به کاناداست و ما هم(در واقع من!) با این ویزای دانشجویی نمیتونستیم از مرز رد بشیم. اینم عکس از سفر:






این آقاهه هم جواد مدل آمریکاییه. شمردیم به پشت موتورش 17 تا چراغ زده بود. پرچم ها رو هم که دارین؟


خانه آنجاست که

چی معلوم میکنه که وطن کجاست؟ امروز مصاحبه حسین درخشان رو با خورشید خانوم که تازه یه ماهه اومده آمریکا گوش کردم. صنم وقتی ایران بوده از من خیلی خیلی آدم فعال تری بوده. آدمهای بیشتری رو میشناخته.به جاهای بیشتری تعلق داشته...اما وقتی حسین درخشان ازش پرسید که آیا میخواد برگرده یا نه جوابش با جوابهایی که من سه سال پیش در مقابل همین سوال میدادم خیلی فرقی نمیکرد. اگه فقط یه ذره اوضاع بهتر بشه...به محض اینکه گرین کارتش درست بشه...واضحا دلش با ایران بود. به اونجا احساس تعلق میکرد و اینجا خودش رو مهمون میدید. خیلی از آدمهایی که میبینم و خودم هم شاملشون میشم همین حالت رو دارن. علی رغم همه موفقیتهایی که اینجا دارن و زندگی مرفهی که براشون فراهمه، و با وجود اینکه میدونند اگر مملکتشون میمونند به احتمال زیاد از این موقعیت برخوردار نبودند اما باز هم «وطن» ایرانه نه آمریکا. خیلی کم آدمهایی رو میبینم که بعد از یکی دو دهه زندگی دیگه اینجا رو خونه خودشون بدونن و خودشون رو آمریکایی حساب کنند. سئوالی که هست اینه که اصلا این وطن چیه؟ آیا اون نیاز به تعلق داشتن به چیزی، جایی یا کسیه که باعث میشه آدمها جایی رو به عنوان وطنشون انتخاب کنند؟ خوب منو در نظر بگیرین...بدون غیرت ملی...من 23 سال ایران بودم. چرا این 23 سال باید باعث بشه که من بخوام خودم رو به ایران مدیون احساس کنم؟ چون توش درس خوندم و بزرگ شده ام؟ آیا سالهای بچگی ، تجربه جنگ و بعد از جنگ، مشکلات با رژیم، فرهنگ مرد سالار و هزار و یک مشکل دیگه که تو ایران داشتم نمیتونه دلیل خوبی برای این باشه که برم و پشت سرم رو هم نگاه نکنم؟ آیا-صادقانه- اگه روزی بیاد که آمرکایی ها منو همونقدر آمریکایی حساب کنند که الان ایرانی ها ها منو ایرونی حساب میکنن آیا بازم انتخاب میکنم که ایرونی باشم؟ آیا ایرونی نیستم چون چاره دیگه ای ندارم؟

ایرونی بودن فقط به محل تولد هم نیست. یه ایرونی یه فرهنگ خاص داره. یه طور دیگه ای به مسائل نگاه میکنه. خیلیش هم انتخابی نیست. باهاش بزرگ شدیم. هنجار و نابهنجاریه که به خوردمون داده اند. خیلیش قابل تغییر نیست. هر چقدر روشن فکر یا محافظه کار بازم ایرونی هستیم. قدمون، هیکلمون، ذائقه مون، نگاهمون، خاطراتمون، خانواده مون...حلقه ها خیلی زیاده...از یه محل تولد و یه پاسپورت بیشتره. اما بازم سئواله که آیا این مساله خوبه؟ آیا از سر ناچاری نیست که دو دستی برای خودمون هویت جور میکنیم و بعد میچسبیم بهش؟ یا حاضر نیستیم از هویتی که باهاش دنیا اومدیم یه قدم هم فاصله بگبربم؟ فاصله که نمیگیریم هیچی بیشترش هم میکنیم؟ گاها بیجا موضع میگیریم و جانبداری میکنیم چون وطنمونه؟ روی دیگه سئوال من هم به کسایی بر میگرده که به کل از ایران و ایرانی میبرن و یکسره خودشون رو امریکایی میبینن و براشون مهم نیست اگه دوتا بمب هم رو ایران بیفته...اونام دنبال یه وطن هستن...سئوالم اینه که چرا لازم داریم وطن داشته باشیم؟ جز نیاز تعلق داشتن و هویت داشتنه؟

من یه موقعی یه کمی دین داشتم. هیچ وقت تو خانواده مذهبی بزرگ نشدم اما چون تو ایران بودم تو یه دوره ای واقعا تمایل پیدا کرده بودم. این تمایل وقتی دانشگاه تموم شد خیلی کمتر شده بود اما هنوز بود. ساده کنم..اگه کسی ازم میپرسید دینم چیه جواب میدادم اسلام. اما الان دیگه جوابم این نیست...جوابم اینه که من مسلمان به دنیا اومدم اما دین ندارم...چرا؟ چون نیازی به داشتن دین ندارم. این جواب رو شاید تو یه پستی بعدا تشریح کنم اما نکته حرفم اینه که به جایی رسیده ام که برای تعریف خودم احتیاج به دین ندارم. اما هنوز برای تعریف خودم احتیاج به ملیتم دارم. نمیتونم فقط بگم من ایران دنیا اومدم و تا 23 سالگی ایران بودم...میگم من ایرانیم. حالا سئوال اینه که آیا این نیاز ضعف نیست؟ اگه من الان یه تحصیلات عالی بکنم...بعد کاری داشته باشم که واقعا با عشق انجامش بدم...به خاطر انجامش سفرهای زیادی بکنم...با اقوام و فرهنگ های مختلف آشنا بشم...فکرم رو پرورش بدم و خلاصه آدمی باشم که ظرف روحش رو پر کرده و به حدی از غنا در وجودش رسیده ایا اونوقت بازم میگم من ایرانیم؟ آیا بازم مجبورم هویتم رو از جایی که به دنیا اومدم قرض بگیرم؟

------------------------------------------------
اگه میخوایین بهم بگین چی فکر میکنین لطفا چک کنید که اینکودینگ فرم نظر خواهی روی utf-8 باشه. ممنون.

Sunday, June 20, 2004

مصاحبه

به خودتون مدیونین که اینو بخونین. دستشون درد نکنه واقعا.

Saturday, June 19, 2004

سیسنم نظر خواهی

ظاهرا دوباره خرابش کردم! میتونین راحت فارسی بنویسین اما برای اینکه متنهای فارسی رو بخونین باید encoding رو ویندوز انتخاب کنین. توقع که ندارین من الان (6 بامداد!) بشینم درستش کنم؟ حتی طبق برنامه جغدی من هم الان باید رفت خوابید. تازه فردا- امروز درواقع- شاید بریم آبشار نیاگارا رو ببینیم. از اینجا دو ساعت فاصله داره.

تقدیر و تشکر

*کاواک در نظر خواهی ها یه شعری از سعدی برام گذاشته بود که انقدر به نظرم قشنگ اومد که گفتم دوباره اینجا مرتب بنویسمش:

جزاي آنكه نگفتيم شكر روز وصال،
شب فراق نخفتيم، لاجرم زخيال
تو در كنار فراتي نداني اين معني،
به راه باديه دانند قدر آب زلال
غزال اگر به كمند اوفتد عجب نبود،
عجب فتادن مرد است در كمند غزال
به ناله كار ميسر نميشود سعدي
وليك ناله‏ي بيچارگان خوشست، بنال

کاواک غزیز، بازم از این کارها بکن.

* از مازیار و کاواک به خاطر کمکشون برای عکس گذاشتن ممنونم.

* از پانته آ مخصوص ممنونم. نه تنها یه ایمیل کاملا بلانسبت شما خرفهم برای عکس بهم داده بود بلکه حتی کمکم کرد سیستم کامنتم رو هم دوباره درست کنم.

* از اون دوست خوبم هم که کمکم کرد و احتمالا اینجا رو هم نمیخونه(میگه وقت تلف کردنه) برای کمکش ممنونم.

* از شما هم که اینجا رو میخونین و بهش سر میزنین و من ندید بدید رو خوشحال میکنین ممنون.

Friday, June 18, 2004

صدا میاد؟



امتحان میکنیم...یک، دو، سه...این عکس رو من تو سن دیگو برداشتم.عکس زرافه ایه که من بهش غذا دادم. پارک حیات وحش سندیگو(کالیفرنیا) تو آمریکا بزرگترینه. خوب حالا ببینم چه جوری میشه. اگه این پست خوب شد شاید یه سفرنامه مصور درست کنم! میدونستین زرافه ها تنها حیواناتی هستن که با شاخ به دنیا میان؟
---------------------------------------------------
ظاهرا که داره کار میکنه!

Thursday, June 17, 2004

تصمیم جدید من

خیلی خصوصیتها بوده که من دوست داشته ام داشته باشم اما به هر دلیلی فرصت پرورشش رو نداشته ام. صادقانه بگم احتمالا تو بعضیاش بخوام هم نمیتونم چیزی بشم. اما خوب بعضی از این آرزوها به نظرم قابل دسترسی میاد. همیشه آدمهایی که در حین صحبت بر حسب موضوع میتونستن یه بیت شعر مناسب و به جا رو هم چاشنی حرفاشون کنن منو خیلی تحت تاثیر قرار میداده اند. اصولا خوش صحبت بودن خصوصیت خیلی خوبیه.تا درصد خیلی بالاییش هم اکتسابیه. باید کم رویی رو کنار گذاشت. مطالعه آدم باید زیاد باشه. منش خوبی داشته باشه. جو مجلس رو بفهمه. حالا تصمیم جدید من برای تابستون اینه: هر دو هفته یک بار یه فال حافظ میگیرم و اینجا مینویسم. بعد سعی میکنم تا دو هفته بعدش اون شعرو حفظ کنم. این از فال این هفته:
ز دلبری نتوان لاف زد به آسانی
هزار نکته در این کار هست، تا دانی!
به جز شکر دهنی مایه هاست خوبی را؛
به خاتمی نتوان زد دم از سلیمانی!
هزار سلطنت و سروری بدان نرسد
که در دلی، به هنر، خویش بگنجانی
به همنشینی رندان سری فرود آور
که گنجهااست در این بی سری و سامانی
به نام طره دلبند خویش خیری کن
که تا خداش نگه دارد از پریشانی!

چه گردها که بر انگیخی ز هستی من!-
مباد خسته سمندت، که تیز میرانی!

بیار باده رنگین، که یک حکایت راست
بگویم و بکنم رخنه در مسلمانی:
«-به خاک پای صبوحی کشان! که تا من مست
ستاده ام بر در میخانه به دربانی،
به هیچ زاهد ظاهر پرست نگذشتم
که زیر خرقه نه زنار داشت پنهانی!»

مگیر چشم عنایت ز حال حافظ باز،
وگرنه حال بگویم به آصف ثانی!

اورکات

فکر کنم تا حالا همه ایران عضو اورکات شده اند.کسی هست که بخواد من دعوتش کنم؟البته خیلی هم خبری نیست...میگم که بعد مثل من تو ذوقتون نخوره.

Wednesday, June 16, 2004

سئوال

چه جوری باید تو وبلاگم عکس بچسبونم؟ یه جایی رو پیدا کرده ام که مجانی آپلود کنم اما نمیدونم اینجا چه جوری بذارمشون. میشه یه جور بلا نسبت خر فهمی راهنمایی کنین؟ ممنون.

Tuesday, June 15, 2004

آداب این وبلاگ

مجبور شدم فعلا سیستم نظر خواهی رو بردارم تا زمانی که بتونم اشکالش رو پیدا کنم که چرا بعضی کامنتها رو نمیتونم پاک کنم. برای خواننده های عزیز از هرجایی که هستین و به هر زبونی که میخواهید نظر بدید: برای من اصلا مساله ای نیست که صد در صد با نظرات من مخالف باشین. حق شماست که هر نظری داشته باشین. اما تا زمانی که به این وبلاگ سر میزنین ابراز نطراتتون باید در جهار چوب ادب و احترام متقابل باشه وگرنه من بدون اخطار حذفش میکنم. مخالفت مفهومش بی ادبی و توهین نیست . من اینجا میخوام خودم باشم و هر کسی زیاد با من مشکل داره میتونه این وبلاگ رو نخونه. اوکی؟

Monday, June 14, 2004

اجازه؟

مکان: دبیرستان دخترانه در شمال تهران، کلاس دینی، سال دوم دبیرستان
زمان: احتمالا بعد از زنگ ناهار
معلم دینی داره احکام درس میده...کسی گوش نمیده...ته کلاس بچه ها مشغول حرف زدن هستند...میز دوم ردیف وسط یکی دستش بالا میره.
- اجازه؟
- چیه ...؟
- اگه یکی یه گناهی کنه که فقط فقط به خودش ضرر بزنه و به هیچ کس دیگه ضرر نزنه آیا اون دنیا خدا میبخشتش؟
- مثلا چه کاری؟ آخه چه کاری میشه که فقط به خود شخص ضرر بزنه؟
از این سئوال عجیب کلاس ساکت میشه. دخترک میز دوم گوشه کتابش رو مچاله میکنه و باز با اصرار میگه:
- حالا شما فرض کنین همچین کاری بود...شما گفتین خدا از حق خودش میگذره...فقط حق آدمهای دیگه مهمه...اگه همچین حالتی باشه گناهمون بخشیده میشه؟
بازم اصرار برای مثال...دخترک عرق سردی میکنه..همه بهش زل زده اند...نمیدونه مثال بزنه یا نه...کلاس ساکته...دلش رو میزنه به دریا...انقدر میخواد جوابش رو بگیره که دلش رو میزنه به دریا..
- مثل...(معلم داره نگاش میکنه)...مثل...مثلا استمنا
کلاس ساکت یهو شلوغ شد. معلم دینی معذب روشو برگردوند...یه دو قدم رفت عقب و بعد گفت:
- اما استمنا در اسلام از گناهان بزرگه...میدونی که...
-بله، حالا برای مثال
- فکر کنم...اگه واقعا به کسی ضرر نزنه...
دخترک خوشحال سر جاش نشست.

...این داستان تنها آموزش رسمی من در مورد خود ارضایی بود. بعد از اومدنم به آمریکا بود که فهمیدم من تنها آدم دنیا نیستم که اینکارو انجام میده. دیگه مثل سالهای دبیرستان مثل راز یه قتل که نمیتونستم به هیچ کس بگم عذابم نمیداد اما هنوزم فکر میکردم کار بدیه. فکر میکردم برای بدنم ضرر داره. اگه شما هم با خوندن این متن یه ذره رو صندلیتون جا به جا شدین، یا با خودتون فکر کردین چطوری میتونه راجع به همچین مسائلی مطلب بنویسه، یا اینکه حتی فکر کردین این کارها حیونیه و خود ارضایی اعتیاده و هرکس میکنه بدبخته احتمالا تحت همون تعلیماتی بودین که منم بوده ام. شاید بتونید شبیه واکنش خودتون رو اینجا یا اینجا ببینید.( توی این دومی من مفصل بحث کردم که همش رو پاک کردند.)نکته ای که وجود داره اینه که در ایران مساله ای به نام آموزش مسائل جنسی نه تنها در بین مسئولین امر که حتی در بین خانواده ها هم امری تعریف نشده است. کمتر خانواده ای پیدا میشه که بتونه در مورد فرهنگ جنسیتی فرزندش نقش فعال ایفا کنه. موانع فرهنگی و مفاهیمی مثل حیا و غیرت از یک سو راه رو بر سئوال کردن بسته و از طرف دیگه مانع اعتقادات مذهبی ورود اطلاعات علمیی که ممکنه با تعلیمات دینی نا سازگار باشند تقریبا غیر ممکن کرده. نکته ای که وجود داره اینه که تعلیمات مذهبی هر حرکت جنسی ای رو که در راستای هدف تولید مثل نباشه به شدت مجکوم میکنه. این موضوع فقط مختص اسلام هم نیست. اما تفاوت ایران با کشوری مثل آمریکا در این مساله است که اینجا اندیشمندان جامعه وظیفه خودشون میدونند که یه قدم بالا تر از فهم عموم اجتماع بایستند و اطلاعات صحیح به اجتماع بدند. علاوه بر اون چون شاهرگ تحقیقات و اطلاع رسانی کشور وابسته به یک فرد، مجموعه یا خط فکر خاص نیست عملا راه برای اعمال تعصبهای شخصی بسته است. حتی اگر رئیس جمهور مملکت آدمی مثل جورج بوش باشه که با افتخار میگه مسیح اونو رییس جمهور آمریکا کرده بازم توی دانشگاههای مملکت علم پیشرفت میکنه و در اختیار مردم قرار میگیره. هدف من از پیش کشیدن این بحث تنها این نیست که بگم در ایران آموزش مسائل جنسی نداریم. اینو همه میدونیم. هدفم اینه که بگم:

1. به طور خاص از علم ثابت کرده که ارگاسم حاصل از خود ارضایی از نظر فیزیکی با ارگاسم حاصل از سکس هیچ تفاوتی نمیکنه. در بدن شما هیچ اتفاق متفاوتی نمی افته. خطر اعتیاد به خود ارضایی بیشتر از خطر اعتیاد به سکس نیست. خود ارضایی یه اتفاق طبیعی در روند کشف بدنه. در خیلی از موارد از راههای موثر درمانیه. خیلی وقتها به افراد آموزش داده میشه. آدمها میتونند به هرمنبع لذتی معتاد بشند. اگر خود ارضایی میکنین چون نیاز به دفع شهوت دارین معتاد نیستین. هیچ مقدار استانداردی به عنوان نرمال برای خودارضایی وجود نداره. زمانی باید نگران بشین که خود ارضایی روند طبیعی زندگیتون رو مختل کنه.مثلا سر کار نرین. یا سر کار دائم برین و خود ارضایی کنین. یا بدون احساس نیاز فیزیکی خودتون رو مجبور به خود ارضایی کنید. به عبارت دیگه به لذتش پناه ببرید. درست مثل زمانهایی گه گرسنه نیستید اما چون اعصابتون خرابه بیخودی غذا میخورین.خود ارضایی دقیقا مثل غذا خوردن و ورزش میمونه. تا زمانی که بدنتون بهش نیاز داره لازمه اما افراط درش مشکل زاست. ضرر اصلی خود ارضایی نه در خود عمل بلکه در باورهای غلط و احساس گناهیه که شخص از انجامش میکنه. اگه این چیزهایی که گفتم خیلی به نظرتون عجیب و جدید میاد شما هم مثل شیش ماه پیش من احتیاج دارین در این مورد بیشتر مطلب بخونید.حرف من این نیست که باید خود ارضایی کرد. حرفم اینه که شما احتمالا میکنید یا یه موقعی کردید یا حتما یه آدمی در اطرافتون انجام میده. سطح آگاهیتون رو بالا ببرید. عقایدتون رو بر مبنای تازه ترین اطلاعات علمی بنا کنید نه شنیده های کوچه و خیابون.

2. وبلاگ سکسولوژی مطلب خوبی در مورد خود ارضایی نوشته. معایب و مزایای خود ارضایی رو شرح داده.ارزش خوندن داره.تنها نکته ای که مجدد میخوام روش تاکید کنم اینه که عیبهایی که بابک شرح داده مربوط به افراط در خود ارضاییست. وقتی میگم افراط منظورم یکی دو بار خود ارضایی کردن تو روز نیست. بعضی ها ساعتی اینکار رو میکنند. بیخودی برای خودتون ترس ایجاد نکنید. به هرجهت من دلم میخواد دوباره از بابک به خاطر وبلاگ مفیدش تشکر کنم. ممنون.

3. این مجله روانشناسی جامعه ظاهرا در ایران چاپ میشه. متاسفانه همونطور که میبینین اکثر مقالاتش ترجمه است که خودش نشون میده ما چقدر حتی در بخش دانشگاهی از این حیث فقیریم. اما با وجود این من فکر میکنم مجله ایه که به خوندنش می ارزه. پیشنهاد میکنم با خوندن سرمقاله شماره 5 شروع کنین.

4. امیدوارم این مطلب به درد بخوری بعد از این غیبت طولانی باشه!

خانومی

اگه توجه کرده باشین اسمم رو از زیر پست هابرداشته ام و به جاش گذاشتم خانومی. این به خاطر اینه که نمیخوام بعضی ها این وبلاگ ها رو پیدا کنند. خانومی اسم کامپیوترمه. بالاخره هرچی باشه اکثر زحمت این وبلاگ با اونه. زیاد دور از انصاف نیست اگه اسمش رو پایین مطالب بنویسم.

Saturday, June 05, 2004

بی عنوان

اول که ممنون از همه دوستای گلی که سراغم رو گرفته بودن. اصلا فکر نمیکردم انقدر تحویل بگیرین بابا. خیلی محبت کردین. من هنوزم مسافرتم اما الان این دوستم که امدم سرش خراب شده ام رفته عروسی و منم نشستم به وبگردی. اینجا عروسی هاش با ایران فرق داره. اول که وقتی برات کارت دعوت میفرستن باید جواب بدی که میری یا نه و اینکه از چند تا غذایی که صاحب مجلس انتخاب کرده کدوم رو میخوری. یعنی اینطوری نمیشه که تا همون روز ساعت 3.5 بعد از ظهر هنوز نمیدونی میری یا نه. اگه نظرت هم عوض بشه و بخواهی بری مشکل خودته! بعد هم آدم رو میشونن سر یه میز بخصوص و محکومی مدت زیادی از عروسی رو با اونا معاشرت کنی. ترتیب قرار دادن مهمونها هم مهمه. هرچی به عروس و داماد نزدیکتر باشی میزهای جلوتر جات میدن. خود عروس و داماد و ساقدوشها هم سر یه میز بزرگ رو به مهمونها میشینن.حالا غرض از اینهمه فرمایشات اینه که این دوست ما رفته عروسی.

دوم اینکه پانته آ خانوم وبلاگ غربتستان هم درباره مهاجرت نوشته و خیلی هم خوب نوشته. حتما بخونین. یه جند تا سئوال هم ازم کرده که دلم میخواد تو یه مطلب جدا بهشون جواب بدم.

سوم نمره ها رو دادن و من همون طور که انتظار میرفت یکی از امتحانات رو مفصلا گند زده بودم. خوشحالم که بالاخره نتیجه ها اعلام شد و من میتونم رسما نخ این ترم گذشته رو تو کله ام ببندم.

چهارم اینکه من تا یه شنبه دیگه هنوز اینجام(سن دیگو_ کالیفرنیا) هوا عالیه و من مثل اسب در چمنزار دارم استراحت میکنم. سعی میکنم بیشتر از هفته پیش بنویسم اما لطفا منو تحمل کنید تا برگردم خونه و سر زندگانی جدیم.

پنجم اینکه بالاخره بیت دوم مرد آن باشد که...چیه؟ من که بیسوادم علما هم اینجا توافق ندارن! بعد هم کسی میدونه چرا اینجا پست قبلی نوشته من 23 تا کامنت دارم اما فقط 16 تاشو میتونم ببینم؟!