من امشب از مدرسه اومدم.از توی اتوبوس داشتم با یه دوست 8 ساله وراجی میکردم. یه گربه اومد استقبالم که معلوم بود از صبح دلش تنگ شده.باهاش کلی بازی کردم. بعد نشستم و هرچقدر دلم خواست هایده و معین گوش دادم و به نفس تمام آرشیو این وبلاگ رو خوندم. وسطاش هم استیک سه روز مونده از رستورانی که رفته بودیم رو خوردم. نمیدونم ترکیب همه اینها چی داشت که الان کلی آرومم. زندگی به همین چیزهاش قشنگه... گپ دوستانه و استیک شب مونده و گربه مهربون معاشرتی و یه وبلاگ که فکر میکنی کاش میشد صاحبش رو از نزدیک ببینی.
پ.ن. من هنوز خوابش رو میبینم. فقط یه ماه باهاش بودم.تازه توی اون یه ماه هم اذیت شدم برای اینکه میدونستم داره میره. میدیدم که داره چی به سرم میاد. الان بیشتر از یه ماهه که نیست اما من هنوز خوابش رو میبینم. انصاف نیست به خدا. هنوز روزی شب نشده بدون اینکه من بهش فکر نکرده باشم. انصاف نیست به خدا.
No comments:
Post a Comment