وقتی بار و بنه رو میبندی و میایی یه ور دیگه دنیا تازه میبینی که دنیا چقدر کوچیک بوده و آدمها چقدر شبیهند. اما بعضی وقتها مثل امشب که دلت تنگ شده برای یه لحظه های ساده ای مثل قدم زدن با بهترین دوستت یا تلویزیون تماشا کردن با پدرت اونوقت میبینی که همین دنیای کوچیک برای مثل تویی چقدر بزرگه.
یه چیزی بگم؟ بعضی وقتها حالم از این فاصله ها و این در به دریمون به هم میخوره. از اینکه دلمون صد پاره میشه تا بمیریم .من کاری به بقیه ندارم اما این دنیای خر تو خر ما بیشتر از عظمت دلیل بر بی نظمی آفریننده اش داره. چیه آخه این سیستم؟ شما هرجا بری کار بگیری اگه دو روز پروژه رو اینجوری اداره کنی با لگد پرتت میکنن بیرون...برم بخوابم تا پوچگرا نشده ام.
بعضی دوستان گفتند مشکل من کمبود عشقه.فکر کنم یه جورایی راست هم میگن.البته از افسردگی که بگذری (همین روزا میشینم راجع بهش مینویسم)...از پشت همین تریبون از داوطلبین که میخوان من عاشقشون بشم ثبت نام میشه. مسولیتش اما پای خودتونه. اونایی که پایه رقصیدن هستن و آشپزیشون هم خوبه امتیاز دارن. توصیه نامه دوست دخترهای قبلی هم لازمه...دیگه خفه شدم! چشم!
No comments:
Post a Comment