Thursday, August 04, 2005

Posht-e Daryaa-haa -:


شاگرد بنگاهی مردی بود با موهای نارنجی و چشمای زل آبی. دندونای جلوش هم به اندازه یه دندون با هم فاصله داشتن. حتی اون روزی هم که با سرور رفته بودیم من سعی میکردم بهش نگاه نکنم چون حالتهاش یه جورایی شبیه نمکی فیلم فخیم زاده بود.دیروز که
میخواستم خونه رو دوباره ببینم سرور گفت نمیتونه بیاد و بنابراین مفتخر شدم در معیت آقای نمکی برم خونه رو ببینم. طبقه اول رو که گذروندیم آسانسور ایستاد. بعد هم دو سه بار رفت بالا اومد پایین و آخرشم بین دو طبقه گیر کرد. آقای نمکی اول دو سه تا مشت زد و چون دید خبری نیست شروع به داد زدن کرد و کمک خواست. بعد از دوسه دقیقه دو تا آقا رسیدن و آسانسور رو راه انداختن. در که باز شد آقای نمکی بلافاصله پرید بیرون و با عصبانیت به مردا گفت چرا نمینویسین آسانسور خرابه. فکر نمیکنین آدم با یه زن غریبه چه بلایی سرش میاد؟! آقایون محترم یک کم به هم نگاه کردن و بعدم به من نگاه کردن و چون مورد مشکوکی ندیدن جوابی ندادن ولی آقای نمکی ول کن معامله نبود و دوباره به یکیشون گفت نه آقا شما بگو اگه من با این زن غریبه هزار تا بلا سرم می اومد کی باید جواب میداد؟! بعدشم من رو که عین بز اخفش _ از نوع بهت زده _ نگاهش میکردم ول کرد و رفت.
به سه نفر از کسانی که بتونن بگن من چه بلایی سر این لعبت میتونستم بیارم به قید قرعه جوایز نفیسی اهدا میشود

No comments: