Thursday, September 23, 2004

من

الان 26 سالمه. 24 مرداد 1357 دنیا اومدم. بچه که بودم هرکی میگفت چه کاره میخوایی بشی میگفتم رییس جمهور. تو اون زمان جنگ با همون عقل نصفه نیمه فهمیده بودم زندگی خیلی سخته و نمیدونم چرا فکر میکردم من میتونم درستش کنم. تا راهنمایی هم کماکان میخواستم رییس جمهور بشم اما به همه نمیگفتم. فهمیده بودم مردم میخندن. نمیدونم بعدنا چرا یادم رفت. رفتم مهندس عمران شدم. کنکورم رو هم خوب ندادم. سراسری قبول شدم اما شهرستان. زندگی تو اون دانشگاه خیلی سخت بود. من فکر کنم عصاره هرچی مذکر مرد سالار نفهم بود گرفته بودن و اونجا با غذای سلف سرویس میدادن به خورد پسرهای دانشگاه. پسرهای کلاس ما هم فکر کنم از همه بد تر. حد اقل تو ورودی ما. مثل خیلی های دیگه که تو ایران میرن دانشگاه بعد از ورود کتاب رو بوسیدم و گذاشتم کنار. درس بی درس. تا دوسال. خوب چون شاگرد زرنگی هم قبل از دانشگاه بودم(نسبتا) بهم فشار میامد اما آدم تو یه دور باطل می افته خیلی سخت میاد بیرون. البته اینجا که اومدم فهمیدم که تمام مدت کنکور و اولهای دانشگاه افسردگی شدید داشته ام. خوب اون موقع خودم گذاشتم به حساب تنبلیم. بیچاره من!اما دوستهای دختر خوب زیاد پیدا کردم و همیشه به فکر میکنم که شانس آوردم کارم به زندگی خوابگاهی کشید. دیدم نسبت به جامعه خیلی گسترش پیدا کرد و واقعا یاد گرفتم که آدمها رو بر اساس خودشون و نه طبقه اجتماعی یا خانواده یا حتی مذهبی بودن و نبودن و این جور معیارهای ظاهری قضاوت کنم. به هرجهت، یه روز وایساده بودم پشت در اتاق استاد کامپیوتر و میخواستم یه برنامه ای که یکی دیگه نوشته بود به جای کار خودم قالب کنم که خوب طبیعتا استاده فهمید و جلوی همه حسابی آبروم رفت. خداییش آقایی کرد چون اعتراف کردم 10 داد بهم. اما آبرویی که اونجا ازم رفت و خفتی که کشیدم انقدر زیاد بود که واقعا از در اومدم بیرون و با خودم گفتم:«بسه دیگه! شورش رو در آوردی! حالم به هم خورد! بشین بخون دیگه! تا کی میخوایی اینطوری خفت بکشی؟» و خوب واقعا بعدش خوندم. شدم قاطی شاگرد زرنگها. استادها حسابی روم حساب میکردن. جزوه هام دست به دست میگشت.
اما همه اینها هم کافی نبود برای اینکه بخواد منو بیاره آمریکا. هنوز که هنوزه من بعضی وقتها فکر میکنم درست به اندازه اون دو سال از بقیه معلومات کم دارم. من همین الان هم اعتفاد دارم که آمریکا اومدن من یه لطفی بود که زندگی بهم کرد. من آدم قدر دانی بوده ام و هستم اما اینم میدونم که اگه قرار بود همه چی به روال عادی پیش بره من حد اکثر فوق لیسانس یه دانشگاه تو تهران قبول میشدم. از من گنده تراش هنوز ایران هستن. یعنی این واقعیت که اینجا واقعا خوب درس میخونم و دکترا دارم میگیرم و تمام اینا درست، اما یادم هست که میتونستم هیچ کدوم اینا رو نداشته باشم. آدم قراضه ای نمیشدم اما اصلا قابل مقایسه با اون پیشرفتی که هم از نظر تحصیلی و هم از نظر شخصیت و دید و همه اینها اینجا داشته ام نیست. مساله پیشرفت نیست مساله مثل این میمونه که تو با پیکان داری تو یه جاده دو خطه راه میری و زندگی یهو یه بنز بهت میده و مسیرت رو هم میندازه تو یه شاهراه که یه عالمه بنز سوار دیگه توشن. این که من دارم همه سعیم رو میکنم و نتیجه میگیرم که این بنزه رو خوب برونم و تو مسابقه اول بشم و یاد بگیرم از قوای پتانسیل وجودم استفاده کنم ربطی به این نداره که یادم بره یه روزی پیکان داشتم.... به هرجهت من اینجا زندگیم خوبه. همه اینها رو گفتم که بگم ممنون. من میدونم که زندگی همیینه...یه جا میده و یه جا هم میگیره. از منم به سهمش گرفته(اینجا جای توضیحش نیست) اما خواستم بگم ممنونم. من میفهمم. الان زندگی انقدر خوب هست که دوباره یادم اومده چرا یه روزی میخواستم رییس جمهور بشم. میخواستم بودنم با نبودنم یه فرقی داشته باشه. الان نمیخوام برم تو سیاست اما آرزومه که قوای روحی و مادیم رو بتونم به حدی پرورش بدم که جایی برم که بیشتر بهم احتیاجه نه الزاما اونجایی که بهتر به نظر میاد. اگه اینجوری زندگی کنم پشیمون نمیمیرم...و این بزرگترین آرزوی منه...که وقتی دارم نفس آخر رو میکشم پشیمون نباشم...آمین.

2 comments:

Anonymous said...

چقدر موقعیت من با تو فرق داره. خوش به حالت . در یک کامنت دیگر هم نوشته بودم که قدر موقعیت خودت را بدون . چه خانواده فهمیده ای داشتی که تو را به امریکا فرستادند. همه مهندسها مثل تو شانس ندارند . خواهر مرحومه من هم مهندس بود. در این مملکت بی حساب و کتاب. تلف شد. طفلکی شاگرد اول دانشگاه صنتعی شریف بود. در رشته مهندسی پالایش. واقعا تو خیلی خوش شانس هستی آره؟

Anonymous said...

این که گفتم چقدر موقعیت تو با من فرق داره . منظورم سال و ماه تولد من و شما بود که درست عین همه. ولی با دو سرنوشت متفاوت.