داشتم لباس هام رو که دیشب اینور و اونور اتاق ریخته بودم از کف اتاق جمع میکردم که جیغم بلند شد...ژوژ یه موش (دروغ نباشه به این گندگی!) کشته بود و جنازه مرحوم رو برای اینکه نشون بده چه شیرین کاریی کرده به عنوان تحفه آورده بود تو اتاق پای تخت خواب گذاشته بود! یه 30 ثانیه ای فقط لعن و نفرین نثار موشه کردم و ژوژ و بالاخره با فحش و فضیحت جنازه رو برداشتم و انداختم تو حیاط همسایه...(این همسایه ما خیلی آدم بد جنسیه! حقشه!) اینجا تازه میگن: مبادا دعواش کنی ها! خیلی بهت محبت داشته که شکارش رو برات آورده...سرخورده میشه...what the f##k بابا!
یه مقادیری هم به خودم فحش دادم که چشمت کور! دفعه دیگه میاد از خواب ناز بیدارت کنه بلند شو ببین چی کار داره...شاید بچه شکار رفته میخواد نشون بده...بهتر از اینه که بلند بشی ببینی رو بالشتت با محبت تمام یه موش فکل زده گذاشتن که!
پ.ن. موشه البته سالم بود...ظاهرا بچه ازسر شکم سیری موش میگیره. فقط نصف دمش نبود که خوب تو پروسه جابجایی لابد خورده شده...اما اون نصفه اش که مونده بود بد جوری سیخ شده بود و تو ذوق میزد!
1 comment:
چه گربه نازی داری...گربه من هم وقتی بچه بود (اسم گربه من حنا است) قمری های طفلکی را شکار میکرد و با خوشحالی می اورد پیش من!
حیف که وبلاگت را بستی.
Post a Comment