Saturday, June 04, 2005

دو- سه روز پیش خبر دار شدم که عمه ام حالش خوب نیست. همه ها و عموهای من سنشون بالاست. اختلاف سنشون با بابای من زیاده . بزرگترین عموم که الان زنده است باید 90 سالی داشته باشن و این عمه ام فکر کنم شیرین 80 رو رد کرده. چند روز پیش مثل اینکه بیدار شدن و تو گردنشون غده بوده. نمونه برداری کردن اما جوابش هنوز معلوم نشده. الان هم خون بالا میاره. مامان الان کالیفرنیاست. بهم گفت که یادت باشه سناشون بالاست. اگه الان مادر بزرگت حالش بد بود بیشتر آمادگی داشتی(من مادر بزرگام هردو فوت شدن)...میگفت سال سختی(سال آخر دکترا) در پیش داری. هیچ کاری از دستت بر نمیاد پس سعی کن سخت نگیری. خودت رو آماده کن...معمولا وقتی شروع میشه یه رده سنی همه پشت هم میرن....بهش گفتم که میترسم وقتی بیام ایران برای دیدن نصف آدمها مجبور بشم برم بهشت زهرا...گفت اینم جزو زندگیه. تا مرگ نباشه زندگی بی معنیه. من سعی میکنم بهش فکر نکنم...مامان ما ها رو اهل گریه و زاری بار نیاورده...اگه هر وقت اتفاق افتاد اونوقت غصه میخورم...سعی میکنم. آخه واقعا از دست من این ور دنیا چه کاری بر میاد؟...اما خیلی سخته منظره آدامس موزی هایی که همیشه برای همه بچه ها تو کیفش قایم میکرد رو از جلوی چشمم دور کنم. تا میدیدمش عوض احوال پرسی سراغ آدامس میگرفتیم...تف تو روح این دنیا که بعضی وقتا خیلی بیمزه است به خدا!

پ.ن. این نظر خواهی enetation داره حال منو به هم میزنه انقدر که هر روز خراب میشه. کسی سایت بهتری سراغ نداره؟ الان هم خراب شده و نمی دونم چشه. اگه یه نجات دهنده ای پیدا بشه من ممنون میشم.

No comments: