اینجا توی خونه ماشین لباسشویی نداریم. باید لباسها رو کول کنی ببری یه جای عمومی که پر از ماشین لباسشویی و خشک کنه بشوری. من عملا هیچی ندارم فردا بپوشم. نقشه کشیده ام اصلی ها روبریزم تو چمدون پنجشنبه ببرم خونه پرادیپ اونجا بشورم. حالا نمیدونم اگه با یه چمدون لباس بو گندو از در برسم تو از احساسات رومانتیکش چی باقی بمونه.
کار غلطیه شلوار تنگ پوشیدن. من خوب اضافه وزن دارم و خودم هم میفهمم که یه شبه به وجود نیومده که یه روز بخواد بره. با این برنامه شلوغ سال آخرم هم نمیتونم اصلا به رژیم فکر کنم...به اندازه کافی استرس دارم. برنامه دویدن و کار وزنه ام سرجاشه و مرتب میرم. خودم حس میکنم که ماهیچه ها کم کم دارن جواب میدن. خر خوری هم نمیکنم...معمولا هم وقتایی که اینجوری ورزشم منظمه با خودم خوبم...اما امروز گفتم این شلوار مخمل کبریتیه قشنگه بپوشمش...تا آخر روز دیگه حالم از خودم و همه زندگی داشت به هم میخورد. احساس میکردم جثه ام قد فیله. فکر کنم مغزم هم تو کمرمه چون اونم از کار افتاده بود. ساعت 6 به این نتیجه رسیدم اگه فوری نیام خونه و از توی اون شلوار فرار نکنم ممکنه هر آن از دکترا انصراف بدم از بس که احساس خنگی و گندگی و بی خاصیتی میکردم. نتیجه اخلاقی: دیگه لباسی که توش هی مجبور باشم به لباس تنم فکر کنم نمیپوشم.
No comments:
Post a Comment