Thursday, June 30, 2005

من امشب کوکو سبزی پختم و کوزه و هیدی و دوست هندی گیاهخوار رو شام دعوت کردم...گفتم که در تاریخ ثبت بشه. به گفته شاهدان عینی خوب هم در اومده بود!

در مورد پست پایینی، فکر کردم بعد از چهار سال ندیدن بابام حالا که میتونم از آمریکا برم بیرون فکر خوبیه دوتایی بریم تیم ایران رو سال دیگه تشویق کنیم...که یعنی اگر جبر زمان از کمیت دیدار ها کم کرده ما به کیفیت بیفزاییم! البته اصل فکرش مال کوزه بود...حالا نمیدونم اصلا بلیط گیر بیاد یا نه!
کمک فوری لازم دارم. توی سایت جام جهانی اینجا برنامه زمانی مسابقه ها رو نوشته. مشکلی که هست اینه که نمیدونم از این این مسابقات شماره چندمش مربوط به ایرانه. قاعدتا باید یکی از همون اولی ها باشه. کسی میدونه اولین مسابقه ایران با کی هست؟ زمانش چیه؟ کدوم شهره؟
گفتم شاید وسط این همه مسائل مهم اون گوشه موشه ها نگران پای ژوژ باشین. حالش خوبه. یه 24 ساعت یه تیغ خوابید و بعد سرحال پا شد. تا دو روز بیرون اجازه نداشت بره اما الان خوبه. البته هفته دیگه قراره بره واکسن سالانه اش رو بزنه و حتما میگم دکتر پاش رو هم ببینه.

نمردیم و تو وبلاگستان جایزه گرفتیم!ویولت جونم دستت درد نکنه. خانواده رو کجا بفرستم مدال رو نقد کنند؟

من چهار سال آزگار قزوین دانشگاه رفتم (نخند بچه! خوب هرکی یه مشکلی داره!) از این خبرا نبود...این جوانان رعنای قزوینی اگه این همه عرضه داشتن چرا ما هیچی ندیدیم؟ فقط شما تصور کنین اون دلبر قزوینی اسم کاندولیزا جون رو با اون ک گفتن غلیظ قزوینی چه جوری تلفظ میکرده....استغفرالله از دروغ شاخدار به خدا!

Sunday, June 26, 2005

ژوژ مریضه. پای عقبش سمت راست درد میکنه. اصلا راه نمیره و وقتی هم برای پوپ کردن(گلاب به روتون) باید راه بره با هر قدم نق میزنه و دادش میره هوا. چون راه میتونه بره من نتیجه گیری کردم که پاش یا ضرب دیده یا کشیده شده. صبح رفته بیرون( با طلوع آفتاب راه میفته میره) و از 8 صبح که من از خواب پاشده ام همینجوری یه گوشه بی جون افتاده. لب به آب و غذا هم نمیزنه.
زنگ زدم بیمارستان حیوانات...گفتن اگه اورژانس بخواهی بیاریش فقط ویزیتش میشه 115 دلار!!تازه لابد بعدش هم دوا و عکس برداری و ... کی از این پولها داره؟* باید تا فردا وایسم که همه جا باز بشه و ببرمش پیش دامپزشک خودش....هی هی هی...جیگرم کباب میشه اینجوری میبینمش و نمیتونم ببرمش همین الان دکتر.

* برای اطلاع شما، یه ساندویچ 5 دلاره، اجاره خونه حدود 700 دلاره و یه پیتزای خانواده بزرگ 20 دلار. قبض تلفن هم ماهی 50 دلار. گفتم که قیمتها دستتون بیاد...منم ماهی دوتا چک 800 دلاری(هر دو هفته یه بار) میگیرم.

Saturday, June 25, 2005

من نمیدونم...(مخصوصا الان که بعد از این انتخابات مطمئنم هیچی نمیدونم) من فقط به یه چیزی اعتراض دارم...چرا سرود ما رو اینطوری کردند؟ من هر دفعه میشنوم محمود احمدی نژاد( با ریتم بخونین) میخوام گریه کنم. این یعنی چی؟ دولت رو گرفتیم، سرودتون رو هم مصادره کردیم؟

من تا اطلاع ثانوی نه تز سیاسی میدم نه اینجا سیاسی مینویسم. مجازا و حقیقتا رژیم سیاست میگیرم...تو را دو گوش و یک زبان داده اند پس دو چندان که میگویی می شنو. بهم ثابت شد که هیچی از مملکتم نمیدونم و اگه جسارت نباشه با همین نمونه آماری کوچیک وبلاگها و آدمهای دورم به این نتیجه رسیدم که هرچی آدمها بیشتر از مملکت دور بوده اند بیشتر هم تحلیل های آبکی میکنند. خوب البته استثنا همه جا هست. برای اینکه حد اقل خودم پیش خودم ضایع نشم بهتره سنگین حفظ کنم و حرف نزنم.

Thursday, June 23, 2005

من دارم رای نمیدم. نمیتونم تو نصف روز برم نیویورک و برگردم. مطمئنم تا نتیجه بیاد دلم میاد تو دهنم و مطمئنم هر کدوم کاندیداها انتخاب بشن خوشحال نمیشم. میدونین یاد کدوم لحظه افتاده ام؟ سال سوم امتحان سازه های فولاد 2 داشتم. از وقتی امتحان رو دادم برام محرز بود که میفتم. هیچ وقت از شنیدن هیچ نمره ای انقدر بار از رو دوشم برداشته نشده که از شنیدن نمره تک اون کلاس...آدم وقتی میدونه در هر صورت بازنده است همون بهتر که زودتر تکلیفش معلوم بشه و بره به بدختیش برسه. حداقل ذهنن آزاد میشی که بری و برای آینده برنامه بریزی...این حال انتظارش بدتر از همه است. من از منتظر نمره بودن از همه بیشتر بدم میاد.

Wednesday, June 22, 2005

اونایی که منو از نزدیک میشناسن میدونن که من هر حسنی داشته باشم آشپزی جزوشون نیست. نه اینکه بخوام سوسول بازی در بیارم ها! حوصله ام رو سر میبره. خوابگاه که بودیم هفته اول بچه ها یه برنامه عربض و طویل ریختند و زدند به دیوار که توی اتاق هفت نفره ما این هفته ظرفها نوبت کیه، ناهار نوبت کیه، صبحانه و الی آخر......هفته اول من بیدار شدم و دیدم یه سفره صبحانه چیده اند از این ور تا اونور..حتی نیمرو هم سرش بود! ما هم تشکر کردیم و ته سفره رو بالا آوردیم...هفته دوم یا سوم بود که نوبتش به من افتاد، بعد از یه هفته بی صبحانه سر کلاس رفتن دوستان به این نتیجه رسیدند که باید برنامه رو به کل عوض کرد. نشون به اون نشون که نا آخر فارغ التحصیل شدن هر وقت نوبت آشپزی به من میفتاد یا با نوبت ظرف شستن تاخت میزدم یا با اتاق تمیز کردن...هم من خوشحال بودم و هم بقیه گشنه نمی موندن.

اینجا هم که اومده ام تقریبا تمام پولم صرف خوردن میشه. اول ماه با غذای وعده ای 10 دلار شروع میکنم و آخر ماه به ساندویچ 4-5 دلاری ختم. اگر هم پول کم بیاد رژیم میگیریم و یه وعده کمتر میخوریم. خیلی باید بهم فشار مالی بیاد که برم سر گاز.از سر اجبار تنها زندگی کردن انقدر چیزی بلدم که از گشنگی نمیرم اما با هنر من مهمون نمیشه دعوت کرد. کته بلدم(که خوب میتونی توش رب یا شوید یا از اینا بریزی که تنوع داشته باشه) و نیمرو و املت(انواع و اقسام) و استیک(اگه دستگاهش باشه که خوب البته هنری نیست) و رست بیف و مرغ هم بلدم بپزم. تازگی ها هم کوزه جون برنج دم کردن یادم داده...اهان پاستا هم بلدم(ماکارونی دم کردنی نه ها!) ...کلا شانسی که آورده ام اینه که هر دوست پسری اینجا داشتم خودش کلی اهل پخت و پز و خانه داری بود و توقعی از من نداشت. منم اون گوشه یه غذایی میخوردم و ظرفاش رو میشستم و همه شادیم.

حالا چرا یاد همه اینا افتادم؟ امروز موندم خونه که از خونه کار کنم و پیش ژوژ هم باشم. ظهریه گشنه شدم...اون رستورانه که غذاش خوبه تابستونا ظهرها میبنده و نمیتونستم غذا سفارش بدم...حوصله بیرون رفتن هم نداشتم. گفتم یه کته با نیمرو نباید خیلی کار سختی باشه. یه ذره هم با رب درستش میکنم که مزه بگیره و بشه پلو قرمز با نیمرو. کلی هم نقشه ریختم که نیمرو رو با کره درست میکنم که خوشمزه بشه...سرتون رو درد نیارم...برنجش با اینکه کلی شسته بودمش هنوز مزه گونی میداد، تخم مرغها همه خراب شده بود و ماست هم کپک زده بود. نتیجه این شد که پلوقرمز خورم با تن ماهی. وحشتناک نشد اما به جز خودم هم به کس دیگه روم نمیشه این آشغالهایی که درست میکنم رو بدم بخوره.

Tuesday, June 21, 2005

همه معتادین به اینترنت دستشون بالا...حالا همه با من تکرار کنین: من روزی هزار دفعه وبلاگها رو چک نخواهم کرد. من یه ملیون بار تو روز ایمیل چک نخواهم کرد. من برای چشمام ارزش قائلم....روزی صد دفعه باید بگین.

من انقدر این چند روزه خبر خونده ام که چشمام دائم داره میسوزه.

هرکاری میکنم میبینم نمیشه یه جوری برنامه رو بچینم که پنجشنبه شب خونه باشم و جمعه برم نیویورک رای بدم و جمعه حد اکثر تا ساعت 5 هم دوباره خونه باشم. اگه نتونم اتوبوس گیر بیارم شاید مجبور بشم از یکی بخوام جای من رای بده...اما کی رو نمیدونم.

این چند تا پست من لحنش نسبتا تند بوده. ناراحت شدید؟ به نظرم منظور کیخسرو رو بد فهمیده بودم. معذرت میخوام اگه زیاد بهت توپیدم:)

شنیدین به مرگ میگیرن که به تب راضی بشی؟ شده داستان ما.

Friday, June 17, 2005

میبخشین وسط این همه مسائل مهم مزاحم میشم...میشه یه چند تا نظر بزارین من این نظردونی رو ببینم بالاخره از اون حالت مریخی در اومد یا نه؟

Iran Elections on Yahoo! News Photos

Iran Elections on Yahoo! News Photos

ابن عکس رو که همه ديديم اما من عاشق اون هويت زن قاليبافم: Not available!

Thursday, June 16, 2005

ببینم...شماها هم زیاد اینترنت گردی میکنین عصبی میشین؟1.
2. من حالم از خود سانسوری به هم میخوره. از اینکه بخوام یه چیزی رو که فکر میکنم باید بگم عوض کنم یا نگم به هم میخوره. من کماکان خود سانسوری میکنم و مواقعی هم که نمیکنم دائم عین اسپند روی آتیش توی دلم جز جز میکنه که آیا کارم درست بوده یا غلط .
من اگه اون تیکه مربوط به سقط جنین رو حذف کنم حالم از خودم به هم میخوره که تسلیم فرهنگ خود سانسوری و قانون " بکن اما نگو" شده ام و اگه حذف نکنم حالم به هم میخوره که یه ایل و تبار آدمی که میدونم آشنان و اینجا رو میخونن چی فکر میکنند.
Well, current developments in your status shows that you are shaping your future life smoothly. I have a suggestion: after becoming an Iranian-American, and being married to a foreigner (American, Indian, etc ...) your interests will change. Afterwards, living with Iran and/or its memories may bring pain if you see your country of origin has still a long way to join the developed world. This was the major reason for myself to get back home and get along with all shortcomings that our country has. I can erase my memories of werstern countries (all good things that I experienced there), but I could not earse my memories of Iran. Even those of ignorant people ... who cannot be blamed for what they are. The evolution of our society is completely independent of presidential elections ... Take care. Oh I forgot to complete my suggestion! try to erase your memories of Iran and don't engage your mind with her developments. Iran will be something only if people inside decide to change. The flow of history will show. I am hopeful for the next 50 years, even if I am not alive to see.

دوستی که این کامنتو گذاشتی: یه چند تا نکته هست که باید بشنوی. نوشتی که قراره ایرانی-آمریکایی بشم...من بخوام هم نمیتونم بشم. ایرانی آمریکایی ها اونایی هستند که آمریکا دنیا اومده اند اما پدر و مادر ایرانی دارند. اما اونی که گفتم ایرانی هایی هستند که ذوب ولایت عمو سام شده اند. خودشون رو آمریکایی حساب میکنند. گفتم میتونم بشم. اما اینکه میخوام بشم رو هنوز تصمیم نگرفته ام. حتی شهروند آمریکا شدن هم الزاما مفهومش اون خودباختگی ای که من ازش حرف زدم نیست. اما اگر زمانی تصمیم گرفتم قلبا آمریکایی بشم( نه یه ایرانی که به آمریکا مهاجرت کرده) مطمئن باش انقدر از خودم مطمئن هستم که بیام اینجا بگم. نوشتی بعد از این که ایرانی-آمریکایی شدم و با یه "خارجی" ازدواج کردم بهتره خاطرات ایران رو پاک کنم که ناراحتم نکنه...چطور به خودت اجازه میدی اینطوری حکم صادر کنی؟ چقدر راحت به خودت افتخار میکنی که برگشتی و امثال منو زیر سئوال میبری...تازه برای تکمیل پبشنهادت میگی انتخابات هم شرکت نکنم چون مملکتم نیازی به رای من نداره. بزار برات یه چیزی تعریف کنم:

[...حذف شد!]...به من میگی مبدا رو فراموش کنم چون سخته که ببینم قدمهاش یواشه...فکر میکنی الان آسونه و بعدا قراره سخت بشه؟ تو فکر میکنی الان آسونه وقتی میگی از ایرانی و بعد یه سکوتی میشه برای اینکه یارو نمیدونه چی کار کنه هم از تعجب اینکه یه زن عادی داره میبینه که سر تا پاش زیر پارچه نیست یا اینکه نگران مغازه_اتوبوس_کافی شاپش باشه که من تروریست نترکونمش. فکر میکنی من کورم و اینا رو الان نمیبینم و بعدا که با یه خارجی ازدواج کردم قراره چشم بصیرتم باز بشه؟

میگی ایران رو فراموش کنم؟ من بهت میگم ایران خیلی وقته منو فراموش کرده. این واقعیتیه که وقتی به یه خارجی دل بستم مثل سیلی خورد تو صورتم. من هیچ وقت حقی نداشتم که بخوام از امثال تو براش منتی بکشم. وقتی به جرم دل بستن به یک خارجی بچه هام دیگه ایرونی نمیتونند باشند...ازدواجم رو نمیتونم ثبت کنم مگر اینکه با یه خارجی مسلمون ازدواج کنم و ارث و امثال اون هم اصلا بحث نداره...وقتی میبینم که اکه تازه ازدواجم رو میتونستم هم ثبت کنم _در مقایسه با این بلاد کفر_ عملا عین اینه که طوق بندگی دور گردنم انداخته باشم...وقتی میبینم که به عنوان یک زن،دختر و مادر حقی ندارم ...تو اونوقت برای مثل منی تعیین تکلیف میکنی که رای بدم یا نه؟ بزار بگم برات: رای هر زن ایرونی هرکجای دنیا منتیه به اون آب و خاک. ماها قرضی به اون مملکت نداریم. اونایی که میخوان برن اما به دلایلی نمیشه که هیچی...اما اونایی که میمونن و برای پیشرفت اونجا مبارزه میکنند آدمهای شجاعی هستند که لطف به فرهنگ اونجا میکنند و تازه میبینی که به جای قدر دانی با لگد ازشون پذیرایی میشه. اونایی هم که مثل من خونه شون رو جمع میکنند...توانایی هاشون رو چند برابر میکنند و با همه تو سری هایی که به عنوان یه نصف آدم تو سر اعتماد به نفسشون خورده بازم این لنگه دنیا برای خودشون زندگی میسازن...برای امثال ماها تو نمیتونی قضاوت کنی. وطن پرستی رو تو نمیتونی به من یاد بدی. برگشتی؟ باریکلا! حتما حساب و کتابهات رو کرده ای و دیدی اونجا راحت تری...تو موقعیت من نبودی پس برای من نسخه نپیچ.

و یه نکته آخر، من هیچ کس و هیچ خاطره ای رو فراموش نمیکنم. ایران بخشی از منه و همیشه هم خواهد بود. همینطور که آمریکا و هر مملکتی که من بعد از این بخوام توش بساطم رو پهن کنم.

Saturday, June 11, 2005

این صدا صدای آزادیست...

پریشب خواب دیدم که توی گردهمایی شرکت کرده ام. هروقت به این سرود گوش میدم بغضم میگیره. خیلی شاده. توش دست میزنند...آهنگ همه چیزهاییست که باید باشیم... حقمونه که باشیم. قوی، مستقل، خوشفکر و شاد. قدمهایتان محکم و صدایتان پر طنین. موفق باشید.

Saturday, June 04, 2005

دو- سه روز پیش خبر دار شدم که عمه ام حالش خوب نیست. همه ها و عموهای من سنشون بالاست. اختلاف سنشون با بابای من زیاده . بزرگترین عموم که الان زنده است باید 90 سالی داشته باشن و این عمه ام فکر کنم شیرین 80 رو رد کرده. چند روز پیش مثل اینکه بیدار شدن و تو گردنشون غده بوده. نمونه برداری کردن اما جوابش هنوز معلوم نشده. الان هم خون بالا میاره. مامان الان کالیفرنیاست. بهم گفت که یادت باشه سناشون بالاست. اگه الان مادر بزرگت حالش بد بود بیشتر آمادگی داشتی(من مادر بزرگام هردو فوت شدن)...میگفت سال سختی(سال آخر دکترا) در پیش داری. هیچ کاری از دستت بر نمیاد پس سعی کن سخت نگیری. خودت رو آماده کن...معمولا وقتی شروع میشه یه رده سنی همه پشت هم میرن....بهش گفتم که میترسم وقتی بیام ایران برای دیدن نصف آدمها مجبور بشم برم بهشت زهرا...گفت اینم جزو زندگیه. تا مرگ نباشه زندگی بی معنیه. من سعی میکنم بهش فکر نکنم...مامان ما ها رو اهل گریه و زاری بار نیاورده...اگه هر وقت اتفاق افتاد اونوقت غصه میخورم...سعی میکنم. آخه واقعا از دست من این ور دنیا چه کاری بر میاد؟...اما خیلی سخته منظره آدامس موزی هایی که همیشه برای همه بچه ها تو کیفش قایم میکرد رو از جلوی چشمم دور کنم. تا میدیدمش عوض احوال پرسی سراغ آدامس میگرفتیم...تف تو روح این دنیا که بعضی وقتا خیلی بیمزه است به خدا!

پ.ن. این نظر خواهی enetation داره حال منو به هم میزنه انقدر که هر روز خراب میشه. کسی سایت بهتری سراغ نداره؟ الان هم خراب شده و نمی دونم چشه. اگه یه نجات دهنده ای پیدا بشه من ممنون میشم.